درباره صادق چوبک

درباره صادق چوبک

درباره صادق چوبک

صادق چوبک، در سال ۱۲۹۵ هجری خورشیدی در بوشهر بدنیا آمد. پدرش تاجر بود، اما به دنبال شغل پدر نرفت و به کتاب روی آورد. در بوشهر و شیراز درس خواند و دوره کالج آمریکایی تهران را هم گذراند. در سال ۱۳۱۶ به استخدام وزارت فرهنگ درآمد. اولین مجموعه و داستانش را با نام ” خیمه شب بازی ” در سال ۱۳۲۴ منتشر کرد. در این اثر و ” چرا دریا طوفانی شد ” (۱۳۲۸) بیشتر به توصیف مناظر می پردازد، ضمن اینکه شخصیت های داستان و روابط آنها و روحیات آنها نیز به تصویر کشیده می شود. اولین اثرش را هم که حاوی سه داستان و یک نمایشنامه بود، تحت عنوان ” انتری که لوطیش مرده بود ” به چاپ سپرد. آثار دیگر وی که برایش شهرت فراوان به ارمغان آورد، رمانهای ” تنگسیر ” و ” سنگ صبور ” بود. تنگسیر به ۱۸ زبان ترجمه شده است. امیر نادری، فیلمساز معروف ایرانی، در سال ۱۳۵۲ بر اساس آن فیلمی به همین نام ساخته.  در ” سنگ صبور ” جریان سیال ذهنی روایت و بیان داستان از زبان افراد مختلف بکار گرفته شده است، این اثر بحث زیادی را در محافل ادبی آن زمان برانگیخت. دیگر آثار داستانی صادق چوبک عبارتند از: چراغ آخر ( مجموعه هشت داستان کوتاه )، روز اول قبر ( مجموعه ده داستان کوتاه).

چوبک به زبان انگلیسی مسلط بود و دستی نیز در ترجمه داشت. وی قصه معروف ” پینوکیو ” را با نام ” آدمک چوبی” به فارسی برگرداند. شعر ” غراب ” اثر ” ادگار آلن پو ” نیز به همت وی ترجمه شد. آخرین اثر منتشره اش هم ترجمه حکایت هندی عاشقانه ای به نام ” مهپاره ” بود که در زمستان ۱۳۷۰ منتشر گردید.

چوبک از اولین کوتاه نویسان قصه فارسی است و پس از محمد علی جمالزاده و صادق هدایت می توان از او بعنوان یکی از پیشروان قصه نویسی جدید ایران نام برد. فرم قصه های جمالزاده بیشتر حکایت گونه و شبیه نویسندگان فرانسوی قرن نوزدهم بود. قصه های صادق هدایت هم فراز و نشیب بسیار داشت، گاهی از نظر فرم کاملا استوار و بر اساس معیارهای قصه نویسی جدید بود و گاهی هم در واقع همان حکایت نویسی، بود که با چاشنی طنز همراه می شد. در این میان البته ” بوف کور ” استثنایی و بی بدیل بود و از جهات مختلفی مورد توجه قرار گرفت. گروهی آن را قصه ای روانشناختی و نو دانستند و پیشرفتی در فرم قصه نویسی ایران به سوی قصه نویسی غربی، محسوب نمودند. صادق چوبک متاثر از همین نظر بود و از همین جا آغاز کرد. وی در قصه هایش ذهن و روان قهرمانهایش را مورد توجه قرار داد و سعی کرد به شخصیت هایش عمق ببخشد. همین تلاش برای عمق بخشیدن به شخصیت ها، بر نحوه بیان وی تاثیر گذاشت.

در سنگ صبور قصه را از زبان شخصیت های مختلف می خوانیم، نحوه بیانی که در قصه نویسی نوپای ایران کاملا تازگی داشت. وی برای بیان افکار ذهنی هر یک از شخصیت ها ناگزیر بود به زبان هر یک از آنها بنویسد و این خود به تغییر نثر در طول داستان منتهی شد که باز نسبت به دیگران پیشرفتی جدی محسوب می شد. در آثار صادق چوبک هر شخصیت داستان به زبان خودش، زبان متناسب با فرهنگ و خانواده و سن و سالش سخن می گوید، کودک، کودکانه می اندیشد و کودکانه هم حرف می زند، زن زنانه فکر میکند و زنانه هم حرف میزند و بدین ترتیب هر یک از شخصیت ها به بهترین وجه شکل می گیرند و شخصیت پردازی موفقی ایجاد می شود که در بستر حوادث داستان، زیبایی و عمق خوشایندی به داستان میدهد.

وی در توصیف واقعیتهای زندگی نیز وسواس زیادی داشت و این نیز از ویژگی های آثار وی است. صادق چوبک به سبب همین دقت نظر در جزئی نگری ها و درون بینی ها، رئالیست افراطی وگاهی حتا ناتورالیست خوانده اند.

آثار صادق چوبک از سالها پیش مورد نقد و بررسی جدی قرار گرفته و در کتابهای مختلفی از جمله ” قصه نویسی ” (رضا براهنی)، ” نویسندگان پیشرو ایران ” (محمد علی سپانلو) و “نویسندگان پیشگام در قصه نویسی امروز ایران”(علی اکبر کسمایی)، نوشته هایش تحلیل شده اند. صادق چوبک در اواخر عمر بینایی اش را از دست داد و در اوایل تابستان ۱۳۷۷، در آمریکا درگذشت و بنا به وصیتش یادداشتهای منتشر نشده اش را سوزاندند.

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید

نوشته شده توسط الهام
نامه چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین

نامه چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین

آنکه می خندد ، آنکه می گرید

نامه چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین یک متن اجتماعی و عاطفی زیباست. که نگرانی و محبت پدرانه را به شکل خوبی بیان می کند. نامه چارلی چاپلین فقط مختص دخترش نبوده و پند دلنشینی برای همه است. با نیک اندیشان همراه باشید

به راستی که عنوان نابغه عالم هنر و سینما، عنوان شایسته ای برای وی است. هنرمندی که معنای واقعی هنر را درک کرده بود.»

نامه چارلی چاپلین این گونه شروع می شود:

ژرالدین دخترم:
اینجا شب است٬ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.
نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت، به زحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن٬ به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم. من از تو دورم، خیلی دور…… اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.
تصویر تو آنجا روی میز هست. تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه شانزلیزه می رقصی. این را می دانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی٬ آهنگ قدم هایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بینم.
شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش.اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد٬ در گوشه ای بنشین٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار. من پدر تو هستم٬ ژرالدین من چارلی چاپلین هستم. وقتی بچه بودی٬ شب های دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم. قصه زیبای خفته در جنگل٬ قصه اژدهای بیدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پیرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو.
من در رویای دختر خفته ام. رویا می دیدم ژرالدین٬ رویا…….
رویای فردای تو، رویای امروز تو، دختری می دیدم به روی صحنه٬ فرشته ای می دیدم به روی آسمان٬ که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: «دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره. اسمش یادته؟ چارلی.» آره من چارلی هستم. من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت توست. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی. این رقص ها٬ و بیشتر از آن٬ صدای کف زدنهای تماشاگران٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو … آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا٬ و زندگی مردمان را تماشا کن. زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد. من یکی از اینان بودم ژرالدین٬ و در آن شبها٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو، که تو با لالایی قصه های من٬ به خواب می رفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: «چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟………………»

در ادامه نامه چارلی چاپلین این چنین نوشته :

تو مرا نمی شناسی ژرالدین. در آن شبهای دور٬ بس قصه ها با تو گفتم٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم. این داستانی شنیدنی است‌:

داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام. من درد بی خانمانی را چشیده ام. و از اینها بیشتر٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند٬ احساس کرده ام.
با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد. داستان من به کار تو نمی آید٬ از تو حرف بزنیم. به دنبال تو نام من است: چاپلین . با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند٬ خود گریستم.

نامه چارلی چاپلین سرشار از عشق است و می خواهد تجربه ارزشمند خود را به دخترش هدیه بدهد. در ادامه می نویسد:

ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون می آیی٬ آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند٬ بپرس٬ حال زنش را هم بپرس… و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت٬ چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار. به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ٬ فقط این نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی.

گاهی٬ با اتوبوس٬ با مترو شهر را بگرد. مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی یک بار با خود بگو: « من هم یکی از آنان هستم .» تو یکی از آنها هستی – دخترم، نه بیشتر، هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند.
و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه، خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم، از قرنها پیش آنجا، گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید. زیبا تر از تو، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو. آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر  شانزلیزه  خبری نیست. نور افکن رقاصگان کولی، تنها نور ماه است نگاه کن، خوب نگاه کن. آیا بهتر از تو نمی رقصند؟
اعتراف کن دخترم. همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد. همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند. و این را بدان که درخانواده چارلی، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن، ناسزایی بدهد.
من خواهم مرد و تو خواهی زیست. امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم. هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر. اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی، با خود بگو : «دومین سکه مال من نیست. این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد.»
جستجویی لازم نیست. این نیازمندان گمنام را٬ اگر بخواهی٬ همه جا خواهی یافت.
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم٬ برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ به خاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار٬ سقوط می کنند. شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب٬ این الماس٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود٬ و سقوط تو حتمی است.
شاید روزی٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی٬ همیشه سقوط می کنند.

دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه٬ این الماس بر گردن همه می درخشد …….
اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یکدل باش. به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد. او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی، شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است، این را می دانم.
به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک، چیزی بدن تو را نمی پوشاند. به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت. اما هیچ چیز و هیچ کس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند.
برهنگی، بیماری عصر ماست، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم. اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری.
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد. مال دوران پوشیدگی. نترس، این ده سال تو را پیر تر نخواهد کرد…..

 

«این نامه چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین چاپلین است که چارلی چاپلین وقتی ژرالدین، تازه وارد عرصه سینما شده بود برای وی نوشته است. نامه چارلی چاپلین از جمله ی زیباترین و شورانگیزترین نامه های دنیاست. دغدغه های ذهنی یک پدر برای دخترش را می توان از لابه لای سطرهای این نامه احساس کرد. کلام ناب و جمله های زیبایی که برخاسته از دل بوده  و  شاید به همین دلیل نامه چارلی چاپلین چنین دلنشین می باشد.

نوشته شده توسط آرزو

قدرت دو دست، داستانی درباره روابط انسانها 

قدرت دو دست، داستانی درباره روابط انسانها 

قدرت دو دست، داستانی درباره روابط انسانها

یکی از روزهای تابستان، کنار دریا نشسته بودم و دختر و پسر کوچکی را که در ماسه ها بازی می کردند تماشا می کردم. آن دو سرگرم ساختن قلعه ای ماسه ای لب دریا بودند که دروازه، برج، خندق و چیزی شبیه راهروهای داخلی داشت. سخت مشغول به کارشان بودند و چیزی به تمام شدن کارشان نمانده بود. درست در این هنگام موج بزرگی از راه رسید و بعد از برخورد به قلعه، آن را خراب کرده و تنها توده ای گل برای آنها باقی گذاشت. نتیجه¬ی زحمت زیادشان ویران شده بود و من توقع داشتم که بچه ها شروع به گریه کردن کنند ولی شگفت زده شدم  وقتی دیدم که آن دو در عوض، به سمت بالای ساحل دور از آب دویدند و در حالی که می خندیدند و دست همدیگر را گرفته بودند شروع به ساختن قلعه¬ی جدیدی کردند .
حقیقتاً درس بزرگی از آن دو کودک یاد گرفتم که هنوز آن را به خاطر می آورم. همه چیز در زندگی ما و روابط انسانها، همه¬ی آن پروژه های پیچیده ای که وقت و انرژی زیادی را صرف آنها می کنیم، روی ماسه ها ساخته شده اند و  فقط روابط انسانها با هم است، که پایدار می ماند. دیر یا زود موج بزرگ از راه می رسد و به آنچه که برای ساختنش آن همه زحمت کشیده بودیم برخورد می کند و وقتی این اتفاق بیفتد، فقط کسی می تواند بخندد که دست کسی را برای در دست گرفتن، داشته باشد.

 

ترجمه و ویرایش از آرزو

با نیک اندیشان همراه باشید.

نوشته شده توسط آرزو

یه روز بهاری

نمی دونست چرا دلش نمی خواست نگاش کنه شاید اگه نگاش می کرد خستگی رو تو چشماش و صورتش می دید و پق می زد زیر گریه، شایدم اگه نگاش می کرد می شنید که:اونا چیه که زدی به صورتت …بااینکه آرایش زیادی نکرده بود ولی خوب بازم می شنید

به صورتش اگه نمی تونست نگاه کنه به دستاش که می تونست اما حتی جرأت اینکار رو هم نداشت. خواست ضبط رو روشن کنه هر چی دکمه رو فشار داد نشد که نشد از اون سکوتی که بوجود اومده بود متنفر بود.

نرگس کیفشو از رو صندلی عقب برداشت تا از توش یه کتاب برداره و بخونه شاید بتونه بار این سکوت روکم کنه اما بازم نشد انگار هوای تو ماشین داشتن می خوردنش.پشیمون شد از اینکه سوارشده کاش فامیلشون مریض نمی شد تا حالا اون نخواد بره ملاقاتی.اما دیگه سوار شده بود و باید تا مقصد می رفت.نرگس دلش می خواست داد بزنه و یه کم از غصه هاشو بریزه بیرون اما نمی تونست .

به خودش می گفت آیا اینی که بغل دستم نشسته نسبتی بامن داره آیا واقعاُ منو دوست داره بازم خودش جواب خودشو می داد خب معلومه مگه میشه دوست نداشته باشه دیوونه اون تو رو بزرگ کرده.

پس چرا دیگه مثل گذشته ها نیست چرا دیگه نمی خنده چرادیگه  باهام ورق بازی نمی کنه؟میگن آدما وقتی پیر می شن حوصلشون کمتر میشه اما آیا تا این حد؟ چقدر روابط انسانها پیچیده است

مگه این سکوت لعنتی تموم می شد.

دوباره برگشت به همون فکرا اطرافیان می گن ((حق بدین بهش خیلی کار می کنه خسته می شه این دوره و زمونه برای هیچ کس اعصاب نذاشته))  اما آخه تا کی مگه آدم چقدر می تونه زندگی کنه . مگه گناهکار ماییم که باهامون اینجوری رفتار میشه .

نرگس به خودش گفت یعنی میشه اون بابای ۱۰ سال پیش برگرده با همون سرزندگی.آخه نرگس عادت داشت شب که باباش می اومد سیر تا پیاز اتفاقات مدرسه رو براش تعریف می کرد.اما حالا

به خودش می گفت تو باید قبول کنی که دیگه از اون بابا خبری نیست. گویا زمان تاثیر قابل توجهی در روابط انسانها داره.

نرگس سرشو از رو کتاب اورد بالا پارک ملت نشون می داد که دارن به مقصد می رسن و اون سکوت مصیبت بار داره تموم می شه و دیگه معلوم نیست تا کی روی صندلی ماشین کنار باباش بشینه

نوشته شده توسط سمیه

ژان پل سارتر كيست؟

ژان پل سارتر کیست؟

ژان پل سارتر کیست؟

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

 

ژان پل سارتر کیست؟ فیلسوف اگزیستانسیالیست یاروشنفکر کمونیست؟ داستان نویس یا نمایشنامه نویس؟ فعالیت های سارتر متنوع تر از آن است که بتوان به اعتبار یکی، از بقیه چشم پوشید. سارتر هر جا که قدم می گذاشت با جدیت و اراده ای که از جهان بینی اگزیستانسیالیستی اش مایه می گرفت، راهش را تا نهایت منطقی آن ادامه می داد. اگر به دنیای ادبیات وارد شد، آنقدر کارش را خوب انجام داد  که سرانجام برنده جایزه نوبل شد. اگر وارد دنیای فلسفه شد، آنقدر کتاب و مقاله نوشت و سخنرانی و مصاحبه کرد که فلسفه اش مشهورترین و پر طرفدارترین  مقاله فلسفی روزگارش شد.اگر پا به عرصه روشنفکری گذاشت، آنقدر در کافه ها پرسه زد و در اعتصابات شرکت کرد وله یا علیه حکومتگران موضع گیری کرد که نماد جنبش روشنفکری در قرن بیستم شد، اگزیستانسیالیت ها معتقدند وجود بر ماهیت تقدم دارد. یعنی هر کس، قبل از هر چیز وجود دارد؛ پیش از این که فقیر باشد یا غنی، بی سواد باشد یا دانشمند و سرانجام، یکی از علاقه مندان به اینشتین باشد یا خود انیشتین، اگزیستانسیالیستهامی گویند آدمی قبل از هر چیز، وجود دارد و در این وجود با دیگران برابر است، آنگاه او می تواند به ماهیتش شکل دهد، تصمیم بگیرد که یک آس و پاس محتاج به نان شب باشد یا ثروتمندترین انسان روی کره ی خاکی. ممکن است آدمی با تصمیم قبلی به سوی ناکامی نرود ولی این چیزی از مسئولیتش در قبال خودش کم نمی کند. این سخن سارتر شهرت زیادی یافته است که اگر شخصی از پا فلج باشد و مدال طلای المپیک را در دومیدانی نگیرد، مقصر فقط خودش است. اگر چه این دیدگاه مخالفان و موافقانی دارد ولی نمی شود انکار کرد که خود سارتر تجسم عینی ادعایش بود.

او به هر حوزه ای وارد شد، هیچگاه کمال گرایی را از یاد نبرد و موفقیت های بسیارش دلیل این مدعاست. ژان پل سارتر در ۲۱ ژوئن ۱۹۰۵در پاریس متولد شد. پانزده ماهه بود که پدرش ژان باتسیت سارتر را از دست داد. مادرش که نسبت نزدیکی با آلبرت شواتیزر، پزشک معروف فرانسوی داشت تا پایان عمر مورد توجه ژان پل سارتر بود. نویسنده معروف همیشه از تاثیر عمیق مادرش بر شخصیت و افکارش یاد می کرد. در نوزده سالگی وارد دانشسرای عالی پاریس شد. فیلسوف آینده در بیست و سه سالگی در امتحانات نهایی رشته فلسفه شرکت کرد و با کمال خجالت مردود شد. البته علت آن ضعف علمی نبود؛ علت موضع رادیکال سارتر بود که معتقد بود فلسفه را باید فهمید و نه این که حفظ کرد. در امتحانات سال بعد با رتبه اول قبول شد. اما نفر دوم این امتحانات کسی نبود جز سیمون دوبوار؛ زنی که از این پس تا پایان عمرنزدیکترین همراه فکری و عاطفی سارتر بود.

سه سال بعد ژان پل سارتر به عنوان معلم فلسفه به بندر لوهاوررفت و مدت ها در این شهر اقامت داشت. اما دوری از دوبوار در این مدت آن چنان برای سارتر جوان گران آمد که پس از بازگشت به پاریس به طور جدی به فکر ازدواج با دوبوار افتاد. در سال ۱۹۳۳ با یک فرصت مطالعاتی به برلین سفر کرد و یکی دو سالی که در آلمان بود به آشنایی با آثار ” هوسرل “و”هایدگر” گذشت. “هستی و زمان” هایدگر آن چنان تاثیری بر سارتر نهاد که سرانجام درسال ۱۹۴۱کتاب “هستی و نیستی”را منتشر کرد و تاثیری پذیری خود را از فلسفه پدیدار شناسانه هایدگر آشکار کرد. سال ۱۹۳۶ بود که رمان ” تهوع” را نوشت و به انتشارات گالیمار تحویل داد. صاحب انتشاراتی با اکراه این رمان را پذیرفت، اما پس از انتشار کتاب در سال ۱۹۳۸ به عنوان رمان سال برگزیده شد.ضمناٌ مجموعه داستان “دیوار” نیز به چاپ رسید که مورد استقبال جامعه ادبی فرانسه قرار گرفت و حتی او را در کنار بزرگانی چون بالزاک قرار داد.

بنابراین پیش از آغاز جنگ، ژان پل سارتر از تثبیت موقعیت ادبی خود مطمئن شد و همین بود که سال های بعد را عمدتاٌ وقف فلسفه کرد. با آغاز جنگ جهانی دوم داوطلبانه به جبهه رفت. نگرش فلسفی سارتر ایجاب می کرد که در متن بحران های روزگار وارد شود و حتی این بحران را به عنوان یک فرصت برای خودشناسی تلقی کند. آن چه که در جنگ برای سارتر اهمیت داشت ، تماس نزدیکی بود که با مرگ برقرار می شد. در میدان جنگ، مرگ دم دست تر از هر جای دیگری بود؛ و در مواجهه با مرگ بود که آدمی امکانات وجودی خودش را آشکارمی کرد. تقدیر این بود که سارتر در سی و پنجمین سالروز تولدش در ۱۹۴۰ به اسارت آلمان ها در آید. اسارتش بیش تر از یک سال دوام نیاورد و پس از آزادی به فعالیت فلسفی و ادبی اش ادامه داد.

ژان پل سارتر سرانجام در سال ۱۹۸۰ و در شرایطی که سال ها بینایی اش را از دست داده بود در پاریس و در سن ۷۵ سالگی درگذشت. سه جلد رمان “راه آزادی”رسالات فلسفی “نظریه احساسات” ، “مخیلات” و”رساله تخیل” ،نمایشنامه های “گوشه نشینان آلتونا” “مگس ها” و “دست های آلوده” و آثار ادبی و فلسسفی دیگری نوشت که تعدادی از آن ها در شرح فلسفه اش بود یا واکنشی در برابر جریانات سیاسی روزگارش .

 

 

نوشته شده توسط هدا
آیا وقت نداری مراقبه کنی؟

آیا وقت نداری مراقبه کنی؟

آیا وقت نداری مراقبه کنی؟

آیا این حقیقت دارد که تو وقت برای مراقبه کردن نداری ؟ واقعاً اینطور است ؟ آیا تو یک ساعت در روز برای تأمل در خویشتن و مراقبه کردن فرصت نداری ؟ دوباره فکر کن . از ذهنت بپرس : ” آیا این واقعیت دارد که من وقت ندارم ؟ ” من این را باور ندارم . من تاکنون هیچکس را ندیده ام که بیش از حد نیاز وقت نداشته باشد . کسانی را می بینم که ورق بازی می کنند و می گویند که برای وقت گذرانی چنین می کنند ! آنان برای وقت گذرانی به سینما می روند ؛ غیبت می کنند ، یک روزنامه را بارها و بارها می خوانند و درباره ی یک موضوع بارها و بارها صحبت می کنند و باز هم می گویند : ” وقت نداریم ! ” آنان برای امور غیر لازم و غیر حیاتی به اندازه ی کافی فرصت دارند . ولی چرا برای مراقبه وقت ندارند ؟ زیرا با چیزی غیر ضروری خطری متوجه ذهن نیست . لحظه ای که درباره ی مراقبه فکر می کنی ، ذهن هشیار می شود . حالا کار دارد خطرناک می شود ! زیرا مراقبه یعنی مرگ ذهن . اگر تو به مراقبه ادامه بدهی ، زمانی خواهد رسید که ذهنت باید عقب نشینی کند و کاملاً محو و نابود گردد . پس ذهن در این مورد گوش به زنگ می شود و شروع می کند به بهانه آوردن : ” وقتش کو ؟ حتی اگر هم وقت باشد ، کارهای مهم تری دارم . حالا برای من پول مهم تر است . مراقبه را همیشه می توان انجام داد . می توان آن را عقب انداخت . وقتی پول داشتم و فراغت پیدا کردم ، مراقبه خواهم کرد ، ولی بدون پول چگونه می توان مراقبه کرد ؟ پس اول به درآمد و پول توجه کن و بعد به مراقبه بپرداز !  “

مراقبه را می توان به راحتی به تعویق انداخت ، زیرا تو احساس می کنی که به نیازهای آنی تو ربطی ندارد . نمی توانی نان را به تعویق اندازی ، زیرا خواهی مرد . پول را نمی توان به تعویق انداخت ، زیرا برای رفع نیازهای اساسی تو لازم است . ولی مراقبه را می توان بعدها انجام داد ، زیرا به بقای تو ربطی ندارد . بدون آن هم می توانی زنده باشی . در حقیقت بدون آن به راحتی می توانی زندگی کنی !

لحظه ای که وارد ژرفای مراقبه می شوی ، زندگی تو روی کره ی زمین به خطر می افتد . تو محو می گردی . با عمیق شدن در مراقبه ، تو از این چرخ گردون زندگی خارج می شوی .

مراقبه مانند مرگ است . پس ذهن وحشت می کند . مراقبه همچون عشق است ، پس ذهن به هراس می افتد و می گوید : ” آن را به تعویق بیانداز ” و تو می توانی به راحتی آن را تا بی نهایت به تعویق بیندازی . ذهن تو همیشه چیزهایی شبیه این می گوید . و فکر نکن من درباره ی دیگران صحبت می کنم . من درباره ی شخص تو سخن می گویم !

از اُشو

* مراقبه یعنی به خود پرداختن
با مطالب نیک اندیشان همراه باشید

نوشته شده توسط سینا

 

فکر می کنی دیگران تو رو جزء کدوم دسته میدونن؟؟

نوشته شده در روز: جمعه ۵ مرداد ماه ۱۳۸۶ — ساعت : ۱۹:۰۸

دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته عمده تقسیم کرده است

آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند ( عمده آدمها . حضورشان مبتنی به فیزیک است . تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند . بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند

 

آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند ( مردگانی متحرک در جهان . خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته اند . بی شخصیت اند و بی اعتبار . هرگز به چشم نمی آیند . مرده و زنده اشان یکی است

 

آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند ( آدمهای معتبر و با شخصیت . کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند . کسانی که هماره به خاطر ما می مانند . دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم

آنانی که وقتی هستند نیستند و وقتی که نیستند هستند ( شگفت انگیز ترین آدمها . در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم . اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم . باز می شناسیم . می فهمیم که آنان چه بودند . چه می گفتند و چه می خواستند . ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان . اما وقتی در برابرشان قرار می گیریم . قفل بر زبانمان می زنند . اختیار از ما سلب میشود . سکوت می کنیم و غرقه در حضور آنان مست می شویم . و درست در زمانی که می روند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم . شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد

فکر می کنی دیگران تو رو جزء کدوم دسته میدونن؟؟

 

نوشته شده توسط هدا

 

شعر زیبای داروگ اثر نیما یوشیج و اشعاری از دیگر شعرا

شعر زیبای داروگ اثر نیما یوشیج و اشعاری از دیگر شعرا

دنیای شعر همچون دریایی بی انتها از شور و احساس و معنی است. هرچه در آن غوطه ور شویم بیشتر لذت معانی را درک خواهیم کرد. اشعاری که اینجا آوردیم به انتخاب اعضای گروه نیک اندیشان بوده و از وبلاگ بازنویسی شده اند. از جمله شعر زیبای داروگ اثر نیما یوشیج ، قیصر امین پور و …

همین که گفتم!

می خواستم بگویم:

” گفتن نمی توانم ”

آیا همین که گفتم

یعنی

همین که

گفتم ؟

( قیصر امین پور)

نوشته شده توسط حمید

عشقبازی به همین آسانی است

عشقبازی به همین آسانی است

که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حراج کنی

رنج ها را تخفیف دهی

مهربانی را ارزانی عالم بکنی

 وبپیچی همه را لای حریر احساس

 گره عشق به آنها بزنی

….عشقبازی به همین آسانی است

مجتبی کاشانی

نوشته شده توسط سمیه

داروگ

خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

بر
بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

نیما یوشیج

نوشته شده توسط الهام

نام تو

… و حضورت حجامتی ناممکن بود

چندان که در تو درنگ کردم

ناگاه خود را دیدم

که تیغ بر پُشت ِ پَلَشتی های خویش می کِشَم

و از پس ِ دَردی

–  عمرش به قدر زندگی –

خون ِ به چرک نشسته را

در سردابه های انزوا و شهوت

بادکِش می کنم

**

بغض می کنم

برق می زنم

رعد می شوم

فرو می ریزم

و می شکنم …

**

… و از پس ِ بارانی

– عمرش به قدر خنده ات –

در آسمان کنون پُر ستاره ام

نام  ترا به شادی و عشق

آواز می کنم .

************************************************

به عقیده ی من فضای مجازی ِ وب با این یکسان نویسی هایش نمی تواند تمام حسّ ِ آدمی را منتقل کند. شخصا ترجیح می دهم با خط خودم مطالبم را بنویسم. سعی می کنم از این به بعد اینگونه عمل کنم . آدرس اسکن ِ مطالبم را هم از این به بعد در پایین مطلبم قرار می دهم.در اینجااسکن نوشته ام را ببینید.

نوشته شده توسط حمید

داشتم می رفتم

داشتم می رفتم

که تو را زیر درختی که از آن روییدم

با تمام تن مرطوب غمت دفن کنم

و صلیبی از موهایم را بر خاک تو بگذارم

و سپس

پای داری که تو در مسلخ چشمانم آویخته ای

شاهد مرگ غم و غصه چشمانت باشم

اما…

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر شد و من مردم

نه که در زیر درخت

بلکه در غم مردم .

 

شعر از دوستم « معصومه نامجو »

نوشته شده توسط آرزو
 همیشه کسی در تاریکی هست که ما را به وحشت می اندازد

همیشه کسی در تاریکی هست که خود ش هم از وحشت

می لرزد

همیشه کسی در تاریکی هست که گلوله های ما با صورتش

بر خورد می کند

همیشه کسی در تاریکی هست که گلوله هایش را به سمت ما

شلیک می کند

شلیک کننده وقتی شلیک می کند شادمان است

شلیک کننده وقتی شلیک می کند غمگین است

 

حافظ موسوی (مرداد۸۱)

 

 

نوشته شده توسط هدا
می توان عشق به آنها آموخت - شعری برای بچه ها

می توان عشق به آنها آموخت – شعری برای بچه ها

من هنوز معتقدم می شود به آنها عشق آموخت ، قطعه شعری برای بچه ها به انتخاب سینا یاوریان و مطالبی از دیگر اعضای گروه، بازنویسی شده از وبلاگ گروه نیک اندیشان

و چه این جمله به فکرهمگی افتاده

بچه ها را چه کنیم

بچه ها می خوانند

بچه ها می رقصند

بچه ها می خوانند

این طریقی است که درخاطرشان می ماند

ای فلانی

دوسه خطی بنویس

ساده تر

رنگین تر

درپی قافیه و واژه مباش

سوژه ی امروزی

بگذر از دلسوزی

للـه هایی همه دلسوزتر از مادرشان

بی خیال از غم فردایی وعاقبت و آخرشان

من هنوز معتقدم

من هنوز معتقدم

می شود عشق به آنها آموخت

می شود دربه در واژه ی بازار نبود

می توان تقدیم کرد

و پشیزی به پشیزی نفروخت

می توان عشق به آنها آموخت

خواننده : سیاوش قمیشی

نوشته شده توسط سینا

یک زمانی برام کتاب می خوندند…

یک زمانی کتاب خوندن رو آغاز کردم و هنوز هم می خونم…

یک زمانی کتابی خواهم نوشت… و یا شعری برای بچه ها

و سرانجام کتابی خواهم شد در کتابخانه خرد و دل آیندگان…

نوشته شده توسط بردیا

بعد از شعری برای بچه ها این شعر زیبا به انتخاب حمید را می خوانیم.

در آرامشی شبانه

    آرام آرام

با پنبه ای سپید که از دخترکی جنگلی گرفته ام

گوشواره های فیروزه ای ات را برق می اندازم

گردنبندت را به گردنت می اندازم

    و روبرویت می نشینم

*

زندگی را دوست می داری ؟

از مرگ می گریزی ؟

از عشق … می هراسی ؟

*

زندگی را باید زیست

مرگ را باید مُرد

عشق را

*

زندگی راه رهایی ست

مرگ توهّم رهایی ست

و عشق … خود ِ  رهایی

*

برای همین است که زندگان راهیان ِ راه ِ رهایی اند

برای همین است که مردگان راهیان توهّم ِ رهایی اند

و برای همین است که عاشقان ، مطلق ِ رهایی اند

*

چه خیالات باطلی

عشق ، آغاز اسارت است

عشق ، پنجه ای است بر گلوی قُمری ِ آواز خوان

یا خود ، بندی است بر پای آهوی گریز پای

ور نه ، دامی است به راه خرگوش بازیگوش

*

آنکه عاشق تر است … رها تر است

باور نداری…می دانم

*

تو را سپاس می گویم

ای نور زیبایی

به تاریک توهّم ِ پندار

تو را سپاس می گویم

ای گریزگاه واقعیت

ای فرصت تنفّس

ای حضورت

غیاب ِ خودخواهی

ای طلوع یک معنا…در جهان ِ صد معنا

*

از نگاهت ترانه می سازم

با تو عاشقانه می خوانم

با صدایت به تارهای حنجره ام

فرصتی دوباره می بخشم

*

اینک

با عشقت

نَه  دربندترین

بلکه

رهاترینم

*

باور نداری

می دانم

می دانم

می دانم

نوشته شده توسط حمید

شعری از آنا آخماتووا 

شعری از آنا آخماتووا 

شعری از آنا آخماتووا و سالشمار زندگی او

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید

در نیمه باز است

درختان لیمو به نرمی تکان می خورند

روی میز

شلاقی و دستکشی از یاد رفته است

خورشید ، هاله ی  ِ زردی می پراکَنَد

خش خش ِ  – برگ ها – را می شنوم

چرا می روی ؟

نمی فهمم

فردا صبح

روشن و شاد خواهد بود

این زندگی زیباست

ای دل ، خردمند شو

 

سراپا خسته ای

در جستجوی – کسی – آرامتر و بی رنگ تری

ببین ، می خوانم

ارواح جاودانه اند

 

The door is half open
The lime trees wave sweetly
On the table, forgotten
A whip and a glove.

The lamp casts a yellow circle
I listen to the rustling
Why did you go
I don’t understand

Tomorrow the morning
Will be clear and happy
This life is beautiful
Heart, be wise

You are utterly tired
You beat calmer, duller
You know , I read
That souls are immortal

 

*********************************************

با سپاس از الهام برای ارسال این شعر از آنا آخماتووا

و جدیت و تلاشش در کشف اشعار زیبای شاعران نا آشنا

*********************************************

امیدوارم خوب ترجمه کرده باشم

نوشته شده توسط حمید
آنا آخماتووا (گورنکو) ۱۱ ژوئن‌ در اودسا در خانواده‌ یک‌ مهندس‌ نیروی‌ دریایی‌ متولد می‌شود.

۱۸۹۰

خانواده‌ به‌ تسارسکویه‌ (نزدیک‌ سن‌ پترزبورگ) نقل‌ مکان‌ می‌کند.

۱۹۰۰ – ۱۹۰۵

آنا آخماتووا وارد مدرسه‌ گرامر تسارسکویه‌ می‌شود و نخستین‌ شعر خود را می‌سراید.

پدر و مادرش‌ در ۱۹۰۵ از هم‌ جدا می‌شوند؛ مادرش‌ بچه‌ها را با خود ابتدا به‌ اوپاتوریا و سپس‌ به‌ کیف‌ می‌برد و آنجا ساکن‌ می‌شود.

۱۹۰۷

آنا از دبیرستان‌ گرامر فارغ‌التحصیل‌ شده‌ و برای‌ ادامه‌ تحصیل‌ در رشته‌ حقوق‌ وارد دانشگاه‌ مخصوص‌ زنان‌ می‌شود و دو سال‌ به‌ تحصیل‌ می‌پردازد.

نخستین‌ شعر آخماتووا ?(بر انگشتان‌ دست‌ او حلقه‌های‌ درختان‌ است?) در نشریه‌ روسی‌ زبان‌ سیریوس‌ که‌ در پاریس‌ منتشر می‌شد، چاپ‌ می‌شود.

۱۹۱۰

آنا آخماتووا با ن. س. گومیلیف‌ ازدواج‌ می‌کند. به‌ پاریس‌ می‌رود و بعد به‌ سن‌پترزبورگ‌ نقل‌ مکان‌ می‌کند. برای‌ ادامه‌ تحصیل‌ در رشته‌ تاریخ‌ و ادبیات‌ وارد دانشگاه‌ رایف‌ می‌شود.

۱۹۱۱

آنا آخماتووا یکی‌ از اعضای‌ گروه‌ موسوم‌ به‌ ?کارگاه‌ شاعر? می‌شود. شعرهایش‌ در نشریات‌ گوناگون‌ به‌ چاپ‌ می‌رسد.

سفر به‌ پاریس.

۱۹۱۲

آخماتووا به‌ ایتالیا سفر می‌کند. اولین‌ مجموعه‌ اشعارش‌ به‌ نام‌ شامگاه‌ منتشر می‌شود.

پسر آخماتووا و گومیلیف، لِو، در اول‌ اکتبر به‌ دنیا می‌آید.

۱۹۱۷

انتشار دومین‌ مجموعه‌ به‌ نام‌ فوج‌ پرندگان‌ سفید.

۱۹۲۱

اعدام‌ گومیلیف، در اوت، به‌ اتهام‌ شرکت‌ در فعالیت‌های‌ ضدانقلابی.

۱۹۲۲

چاپ‌ مجموعه‌ پیش‌ از میلاد، که‌ در ۱۹۲۳ با افزوده‌هایی‌ تجدید چاپ‌ می‌شود.

۱۹۳۰

به‌ مطالعه‌ و تحقیق‌ در آثار پوشکین‌ می‌پردازد. عضو آکادمی‌ علوم‌ در پوشکین‌شناسی‌ شده‌ است. چندین‌ مقاله‌ درباره‌ پوشکین‌ از آخماتووا به‌ چاپ‌ می‌رسد.

۱۹۳۳ – ۱۹۴۹

پسر او چهار بار به‌ اتهام‌های‌ مبهمی‌ دستگیر و هر بار پس‌ از مدتی‌ کوتاه‌ آزاد می‌شود.

۱۹۳۵ – ۱۹۴۰

روی‌ شعر خود به‌ نام‌ مرثیه‌ کار می‌کند.

۱۹۴۰

انتشار گزینه‌ای‌ از کارهای‌ قبلی‌ خود به‌ نام‌ از شش‌ کتاب.

۱۹۴۱

آخماتووا، در سپتامبر، از لنینگراد محاصره‌ شده‌ به‌ مسکو و سپس‌ به‌ تاشکند برده‌ می‌شود.

۱۹۴۱ – ۱۹۴۴

در تاشکند زندگی‌ می‌کند و در بیمارستان‌های‌ نظامی‌ به‌ شعرخوانی‌ می‌پردازد.

۱۹۴۳

مجموعه‌ گزینه‌ شعرها چاپ‌ می‌شود.

۱۹۴۶

انتشار گزینه‌ شعرها ۱۹۰۹ – ۱۹۴۵.

در روزنامه‌های‌ ایزوستیا و لنینگراد از اشعار او به‌ سختی‌ انتقاد می‌شود.

در ۱۴ اوت‌ از شورای‌ نویسندگان‌ اخراج‌ می‌شود.

۱۹۶۱

چاپ‌ مجموعه‌ای‌ به‌ نام‌ شعرها.

۱۹۶۲

منظومه‌ بدون‌ قهرمان‌ را پس‌ از بیست‌ و یک‌ سال‌ به‌ پایان‌ می‌رساند.

۱۹۶۴

جایزه‌ راتنا تائورمینا در ایتالیا به‌ او تعلق‌ می‌گیرد. در همین‌ سال‌ دکترای‌ افتخاری‌ از دانشگاه‌ آکسفورد لندن‌ دریافت‌ می‌کند.

.۱۹۶۵

نوشته شده توسط الهام
اصل قورباغه ای

اصل قورباغه ای

اصل قورباغه ای

اگر یک قورباغه تیزهوش وشاد را بردارید وداخل یک  ظرف  آب جوش بیندازید قورباغه چه کار می کند؟

بیرون می پرد!درواقع قورباغه فورا به این نتیجه می رسد که لذتی در کار نیست وباید برود!

حالا اگر همین قورباغه یا یکی از فامیلهایش را بردارید وداخل یک ظرف آب سرد بیندازید وبعد ظرف را روی اجاق بگذارید وبتدریج به آن حرارت بدهید قورباغه چه کار می کند؟

استراحت میکند…چند دقیقه بعد به خودش می گوید:ظاهرا آب گرم شده است وتا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است.

نتیجه اخلاقی داستان اصل قورباغه ای!

زندگی به تدریج اتفاق می افتد.ماهم می توانیم مثل قورباغه داستانمان ابلهی کنیم و   وقت را از دست بدهیم وناگهان ببینیم که کار از کار گذشته است .همه ما باید نسبت به جریانات زندگی مان آگاه وبیدار باشیم.

سوال؟

اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید وببینید که بیست کیلو چاق شده اید نگران نمی شوید؟

البته که می شوید!سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید :الو ،اورژانس ،کمک،کمک ،من چاق شده ام !

اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه،یک کیلو ماه آینده و…آیا بازهم همین عکس العمل را نشان می دهید؟نه!با بی خیالی از کنارش می گذرید.

برای کسانی که  ورشکسته می شوند ،اضافه  وزن  می آورند یا طلاق  میگیرند  یا آخر ترم  مشروط  می شوند! این حوادث دفعتا اتفاق نمی افتد یک ذره امروز،یک ذره فردا وسر انجام یک روز هم انفجار و سپس می پرسیم :چرا این اتفاق افتاد؟

اصل قورباغه ای برای همه اتفاق میفتد. زندگی ماهیت انبار شوندگی دارد.هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید.

اصل قورباغه ای به ما هشدار می دهد که مراقب تمایلات خود باشید!

ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم :به کجا دارم می روم؟آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر وثروتمندتر از سال گذشته ام هستم؟ واگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.

خلاصه کلام

شاید این نکته رعب انگیز باشد اما واقعیت این است که هیچ ثباتی در کار نیست یا باید به جلو پیش بروید یا بلغزید وپایین بیفتید.

============================================

  • برگرفته از کتاب ارزشمند آخرین راز شاد زیستن
  • نوشته آندره متیوس
  • با مطالب نیک اندیشان همراه باشید
نوشته شده توسط بردیا
اشعاری از سیاوش کسرایی

اشعاری از سیاوش کسرایی

اشعاری از سیاوش کسرایی

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

رقص ایرانی

 

چو گل های سپید صبحگاهی

در̃ اغوش سیاهی

شکوفا شو

 

به پا برخیز و پیراهن رها کن

گره از گیسوان خفته وا کن

فریبا شو

گریزا شو

چو عطر نغمه کز چنگم تراود

بتاب ̃ارام و در ابر هوا شو

 

به انگشتان سر گیسو نگه دار

نگه در چشم من بگذار و بردار

فروکش کن

نیایش کن

بلور بازوان بربند و واکن

دو پا بر هم بزن،پایی رها کن

 

بپر،پرواز کن،دیوانگی کن

ز جمع ̃اشنا بیگانگی کن

چو دود شمع شب،از شعله برخیز

گریز گیسوان بر بادها ریز

بپرداز!

بپرهیز!

چو رقص سایه ها در روشنی شو

چو پای روشنی در سایه ها رو

 

گهی زنگی بر انگشتی بیاویز

نوا و نغمه ای با هم بیامیز

دل ̃ارام!

مَیارام!

گهی بردار چنگی

به هر دروازه رو کن

سر هر رهگذاری جست و جو کن

به هر راهی،نگاهی

به هر سنگی،درنگی

برقص و شهر را پر های و هو کن

به بر دامن بگیر و یک سبد کن

ستاره دانه چین کن،نیک و بد کن

نظر بر ̃اسمان سوی خدا کن

دعا کن

ندیدی گر خدا را

بیا ̃اهنگ ما کن

 

مَنَت می پویم از پای اوفتاده

منت می پایم اندر جام باده

تو برخیز

تو بگریز

برقص ̃اشفته بر سیم ربابم

شدی چون مست و بی تاب

چو گل هایی که می لغزند بر ̃اب

پریشان شو بر امواج شرابم

سیاوش کسرایی

۱۳۳۲.۲.۳

 

رسد̃ ادمی به جایی که به جز خدا نبیند

سعدی

انسان

 

پایان گرفت دوری و اینک من

با نام مهر لب به سخن باز می کنم

از دوست داشتن

آغاز می کنم

 

انگار ̃اسمان و زمین جفت می شوند

انگار می برندم تا سقف ̃اسمان

انگار می کشندم بر راه کهکشان

 

در دشت های سبز فلک چشم ̃افتاب

گردیده رهنما

در قصر نیلگون

فانوس ماهتاب افکنده شعله ها

 

با بال های عشق

پرواز می کنم

با من ستارگان همه پرواز می کنند

دستم پر از ستاره وچشمم پر از نگاه

اغوش می گشایم

دوشیزگان ابر به من ناز می کنند

 

پرواز می کنم

در سینه می کشم همه ̃ابی ِ ̃اسمان

می ̃امدم به گوش نوای فرشتگان :

«انسان، مسیح تازه

انسان، امید پاک

در بارگاه مهر

اینک خدای خاک»

در سجده می شوند به هر سو ستارگان

 

پر می کشم ز دامن شط  شهاب ها

می بینم ̃ان چه بوده به رویا و خواب ها

 

سر مست از نیاز چو پروانه بهار

سر می کشم به هر ستاره و پا می نهم بر ̃ان

تا شیره ای بپرورم از جست وجوی خویش

تا میوه ای بیاورم از باغ اختران

 

چشم خدایْ بینم

بیدار می شود

دست گره گشایم در کار می شود

پا می نهم به تخت

سر می دهم صدا

وا می کنم دریچه جام جهان نما

تا بنگرم به انسان در مسند خدا

 

این است عاشقان که من امشب

دروازه های رو به سحر باز می کنم

این است عاشقان که من امروز

از دوست داشتن

اغاز می کنم

 

۱۳۳۶.۹.۲۸

سیاوش کسرایی / دفتر شعر (اوا)

 

 

نوشته شده توسط هدا