اخوان را بيشتر بشناسيم- قسمت اول

اخوان را بیشتر بشناسیم- قسمت اول

راوی چنین گوید که شکسته دل مردی خسته و هراسان ، یکی ازمردم توس خراسان ناشادی ملول از هست ونیست ، چاوشی خوان قوافل حسرت، وخشم ونفرین و نفرت ، راوی قصه های ازیاد رفته وآرزوهای برباد رفته ، سوم برادران سوشیانت ، مهدی اخوان ثالث بیمناک نیم نومیدی به میم امید مشهور در سال ۱۳۰۷ شمسی در توس (مشهد) چشم به دنیا گشود،البته هنگام تولد فقط یک چشمش به دنیا گشوده شد وچشم دیگر پس از نماز و دعاهای مادر وطبابت پدر عطارش به دنیا گشوده شد .

خود در این باره می گوید: (( پدر من عطار- طبیب – بود و مادر هم کارش خانه داری و بعد هم دعا گویی و نماز و طاعت و زیارت امام رضا (ع) و از این قبیل . بعد از مدتی با درمانهای پدر و دعاهای مادر و نذر و نیازهایش آن چشم دیگر را هم به دنیا گشودم. خدا به من رحم کرد و الا حالا دنیا را با یک چشم می دیدم.اما حالا با دو چشم می بینم .))*         اخوان در خانواده ای مذهبی رشد یافت واین روحیه مذهبی همواره تا پایان عمر در زندگی او باقی ماند و او همیشه حیات و هستی را بی مدخلیت آفریدگار یکتا نمی دانست . این خانواده مذهبی برای او مشکلاتی را هم برای او بوجود آورد. چون اخوان از همان دوران کودکی به موسیقی سنتی علاقه ای وافر داشت. این علاقه وپیوند نزدیک با موسیقی سنتی خود را در جانمایه اشعار اخوان که با عروض شعر پارسی آمیخته است بطوریکه کمتر می توان آنها را ازهم جدا کرد نشان میدهد. از این رو موسیقی در شعر اخوان خود را به خوبی نشان می دهد.

اخوان درباره کودکی و آشنایی اش با موسیقی می گوید : (( مشکلی که من داشتم در ابتدای کار پیش از کار شعر، پدرم مردی بود – یادش برایم گرامی – که به قول معروف قدما روی خوش به بچه نمی خواست نشان بدهد ، به پسرش به فرزندانش . یعنی اخمها در هم کشیده و از این قبیل و من مانده بودم چه کنم ، پیش از شعرمن با موسیقی سر و کار پیدا کرده بودم ، پیش استاد سلیمان روح افزا می رفتم و همچنین پسرش ، ساز می زدم   تار . آن تصنیفها و چه و چه ها و بعدها توی ارکستر مدرسه و بعد هم جورهای دیگرش و کم کم دیگر شده بود یک جورهایی که ما دسته ای داشتیم و گروهی داشتیم و پایمان به بیرون از مدرسه هم گذاشته می شد و من نمی گذاشتم پدر بفهمد که من با ساز سر و کار دارم

چون می دانستم تعصبش را . برادرش را وادار کرد که تار را دور بیندازد و کار نکند و

اینها ، تار برادرش را که عموی من باشد ، من گرفتم و خلاصه و اینها. ))*

  نویسنده : حمید