دانايي

دانایی

جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی کرد. گفت اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدینجا نرسیدی.

دو عاقل را نباشد کین و پیکار               نه دانایی ستیزد با سبکبار

اگر نادان بوحشت سخت گوید               خردمندش بنرمی دل بجوید

دو صاحبدل نگهدارند موئی                 همیدون سرکش و آزرم جوئی

وگر هر دو جانب جاهلانند                  اگر زنجیر باشد بگسلانند

*

یکی را زشت خوئی داد دشنام             تحمل کرد و گفت ای خوب فرجام

َبتر زانم که خواهی گفتن آنم              که دانم عیب من چون من ندانی

*

هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

*

یکی از حکما شنیدم که می گفت هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آنکس که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.

سخن را سر است ای خردمند و بُن               میاور سخن در میان سخن

خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش                  نگوید سخن تا نبیند خموش

*

هرچه زود برآید دیر نپاید

*************

از گلستان سعدی

*************

 

  نویسنده : سینا

مرد دانا

مرد دانا

او گفت که نتیجه مبارزه به هیچ وسیله ای قابل دیدن نیست چون مرد دانا شدن یک کار تدریجی است.

وقتی از او خواستم در این باره توضیح بدهد ، گفت:

– مرد دانا شدن بقائی ندارد. هیچ کس هیچ وقت به طور واقع مرد دانا نیست، اما شخص ممکن است تنها برای یک لحظه مرد دانا شود که آنهم بعد از شکست چهار دشمن است.

– دن خوان تو باید به من بگوئی که آنها چه نوع دشمنانی هستند.

او جواب نداد. دوباره پافشاری کردم اما او طفره رفت و شروع به صحبت درباره موضوعی دیگر کرد.

وقتی آماده رفتن می شدم تصمیم گرفتم یکبار دیگر درباره دشمنان یک مرد دانا بپرسم. گفتم که چون نمی توانم تا مدتی بازگردم ، خوب است آنچه را که می خواهد بگوید بنویسم و بعد درباره آن وقتی آنجا نیستم ، فکر کنم . او مکثی کرد و بعد شروع به صحبت نمود:

– وقتی مرد شروع به یادگیری می کند ، هرگز درباره منظورش روشن نیست. هدفش معیوب و قصدش مبهم است. او به پاداشی دل بسته که هرگز عینیت نمی یابد ، زیرا او درباره سختی آموزش چیزی نمی داند. او به آرامی شروع به یادگیری می کند، اول ذره ذره ، بعد در حجم بزرگ و زیاد . و افکار به زودی درهم می شکند. آنچه او می آموزد هرگز آنچه فکر می کرده نیست ، بنابراین ترس او را بر می دارد.  یادگیری آن چیزی که شخص انتظار دارد نیست.

هرگام آموزش ، وظیفه جدیدی است و ترسی را که یک مرد می گیرد بی رحمانه و بی حاصل افزایش می یابد. هدفش یک میدان کارزار می شود.

و بنابراین او با اولین دشمن طبیعی خود درگیر شده؛ ترس! یک دشمن وحشتناک ، خیانتکار و سخت برای پیروزی بر او . در هر مرحله راه پنهان می ماند، صبر می کند ، پرسه می زند. و اگر مرد در حضور او ترسید و فرار کرد ، دشمن، نقطه اتمام را بر جستجوی او نهاده است.

– برای مردی که از ترس فرار کند چه اتفاقی می افتد؟

– هیچ چیز جز آنکه هرگز یاد نمی گیرد، هرگز مرد دانا نمی شود. او احتمالا یک پهلوان پنبه باقی می ماند. بهر حال او آدمی شکست خورده است. اول دشمن او نقطه ختم بر تلاش او نهاده است.

– و برای پیروز شدن بر ترس چه می تواند بکند؟

– پاسخ آن خیلی ساده است. او نباید فرار کند . او باید با ترس خود به مبارزه برخیزد و علیرغم آن گام مرحله بعد و بعد را نیز بردارد. این قاعده است! و لحظه ای فرا خواهد رسید که دشمن اول او عقب نشینی می کند. مرد کم کم اعتماد به نفس حاصل می کند. قصدش استوارتر می شود . و یادگیری دیگر یک کار وحشتناک نیست. وقتی این لحظه خوش فرا رسید ، شخص می تواند بی تامل بگوید که اولین دشمن طبیعی خود را شکست داده.

– دن خوان، آیا این یکباره اتفاق می افتد یا کم کم ؟

– کم کم اتفاق می افتد اما ترس به یکبار و سریع شکست می خورد.

– اما اگر چیزی تازه برای او اتفاق بیفتد دوباره نمی ترسد؟

– نه. وقتی یک نفر بر ترس فائق شد برای بقیه عمرش از شر او راحت است چون به عوض ترس ، روشنی به دست آورده است. روشنی و حضور ذهن که ترس را می روبد. و آنگاه مرد خواهش های خود را می شناسد و می داند چگونه آنها را برآورد. می تواند قدم های بعد یادگیری را پیش بینی کند و یک نور تابان همه چیز را فرا می گیرد. مرد حس می کند که هیچ چیز پنهان نمی ماند .

و بنابراین او به دومین دشمن خود بر می خورد؛ وضوح! پاکی ذهن که به دست آوردن آن خود سخت است ترس را می زداید اما همچنین کور می کند.

مرد را وا می دارد که هیچ گاه به خودش شک نکند. به او اطمینان و اعتماد به نفس می دهد که هرکاری دلش می خواهد می تواند بکند چون درون هر چیز را واضح می بیند. و چون روشن است تشجیع می شود و منتظر هیچ چیز نمی شود. اما آنچه کاملا  یک اشتباه است مثل یک چیز ناقص است. اگر مرد به این قدرت خودباوری برسد او تسلیم دشمن دوم خود شده و دیگر کورمال به دنبال یادگیری است. وقتی باید صبور باشد عجله می کند یا وقتی باید عجله کند صبور است. و او در یادگیری آنقدر کند می شود که دیگر قادر به یادگیری هیچ چیز تازه نیست.

– دن خوان، به سر کسی که به آن طریق شکست بخورد چه می آید؟

– دشمن دوم او فقط مانع او در مرد دانا شدن شده ، در عوض شخص ممکن است به یک جنگجوی سبک روح یا یک لوده تبدیل شود. اما آن روشنی که به خاطر آن ، قیمت را پرداخته هرگز از بین نرفته و دوباره تبدیل به تاریکی و ترس نمی شود. تا زمانی که زنده است مدرک می ماند، اما دیگر یاد نمی گیرد یا آرزویی نمی تواند داشته باشد.

– اما برای جلوگیری از شکست چه باید بکند؟

– باید همان کاری را که با ترس کرد بکند، او باید با روشنی خود بجنگد و آن را فقط برای دیدن بکار برد و صبورانه منتظر شود و قبل از هرگام جدید دقیقاً ارزیابی کند ، او باید فکر کند ، برتر از همه ، روشنی او خود یک اشتباه است. و لحظه ای فرا خواهد رسید که می فهمد که روشنی او فقط یک خال در مقابل چشمانش بوده. و بدینسان بر دشمن دوم خود غلبه کرده  و وارد مرحله ای می شود که هیچ چیز دیگر نمی تواند به او آسیب برساند. این یک اشتباه نخواهد بود. آن فقط یک خال در مقابل چشمانش نخواهد بود. حال قدرت واقعی است.

او در این مرحله قدرتی را که به دنبال آن بوده می شناسد و عاقبت از آن اوست. او می تواند با آن هرکار که دلش بخواهد بکند. متفق او به فرمان اوست. آرزوی او قانون است. او همه چیز را در اطراف خود می بیند اما هم چنین با دشمن سوم خود برخورد دارد؛ قدرت!

قدرت قویترین دشمنان است. و طبیعتاً راحت ترین کار فرو ریختن در مقابل آن است، بالاخره مرد واقعاً شکست ناپذیر است. او فرمان می دهد،  با مخاطرات، حساب شده شروع می کند و با قاعده سازی آن را تمام می کند، چون او ارباب است.

مرد در این مرحله به سختی متوجه دشمن سومش که به او نزدیک می شود هست . و ناگهان ، ناآگاه ، مطمئناً جنگ را باخته است. دشمنش او را به یک مرد ظالم نیرنگ باز تبدیل کرده است.

– آیا او قدرتش را از دست می دهد؟

– نه، هرگز قدرت و روشنی ذهنش را از دست نمی دهد.

– پس چه چیزی او را از مرد دانا متمایز می کند؟

– مردی که از قدرت شکست خورده بدون آنکه واقعاً بداند چگونه از عهده آن برآید می میرد. قدرت فقط یک مزاحم بر سرنوشت اوست. این چنین مردی بر خودش فرمان و اراده ندارد و نمی تواند بگوید کی و چگونه قدرتش را به کار برد.

– آیا شکست به وسیله هر یک از این دشمنان ، شکست نهایی است؟

– البته که نهایی است. وقتی یکی از این دشمنان مردی را خلع قدرت می کند، دیگر کاری نمی توان کرد.

– آیا برای مثال ، ممکن است که مردی که به وسیله قدرت شکست خورده متوجه اشتباهش بشود و راه خود را عوض کند؟

– نه ، وقتی کسی تسلیم شد کار او تمام است.

– اما اگر به تدریج به وسیله قدرت کور شود و بعد امتناع کند؟

– به معنی آن است که جنگ او هم چنان ادامه دارد. به معنی آن است که هم چنان سعی دارد مرد دانا بشود. مرد فقط وقتی شکست خورده که دیگر تلاش نکند و خود را تسلیم نماید.

– دن خوان ، اما آنگاه ممکن است که یک مرد خود را برای سال ها تسلیم ترس کند، اما بالاخره پیروز شود.

– نه ، درست نیست. اگر او تسلیم ترس شود هرگز بر آن  فائق نمی شود، زیرا از یادگیری دور می شود و هرگز تلاش نمی کند. اما اگر برای یادگیری طی سال ها در بین ترس هایش تلاش کند، به تدریج بر آن فائق می شود چون هرگز واقعاً خود را تسلیم آن نکرده است.

– دن خوان ، چگونه او می تواند دشمن سوم خود را شکست بدهد؟

– باید با او سنجیده و آگاه بجنگد. باید به این نتیجه برسد قدرتی که به نظر می رسد او بر آن پیروز شده در واقع هرگز از آن او نیست. او باید همیشه خود را آماده اجرای دقیق و وفادارانه آنچه آموخته بنماید. اگر ببیند که آن روشنی و قدرت ، بدون کنترل او بر خودش ، بدتر از اشتباه است،  به نقطه ای می رسد که همه چیز تحت کنترل در می آید. آنگاه او خواهد دانست چه وقت و چگونه قدرتش را به کار گیرد و بدین نحو او دشمن سوم خود را نیز شکست داده است. مرد آن وقت در خط پایان سفر یادگیری خود می باشد و تقریباً بی خبر به آخرین دشمنان خود می رسد ؛ کهولت! این دشمن ظالم ترین آنان است، تنها موردی که شکست آن بطور کامل غیر ممکن است، اما تنها جنگ ادامه دارد.

این وقتی است که یک مرد دیگر ترسی ندارد ، ناصبوری در روشنی ضمیرش ندارد، وقتی است که همه قدرتش تحت اختیار و کنترل است، هم چنین هنگامی است که یک خواهش بی حاصل برای استراحت دارد. اگر کلاً تسلیم خواهش خود شده بنشیند و فراموش کند ، اگر خود را به بهانه خستگی تسکین دهد، آخرین دور را باخته و دشمنش او را به یک موجود پیر ضعیف تبدیل می کند. تمایل او به مبارزه بر همه روشنی ، قدرت و دانشش حکم فرما می شود.

اما اگر مرد از خستگی خود جدا شده و سرنوشت را تا آخر دنبال کند، آنگاه می توان به او مرد دانا گفت، اگر فقط برای یک لحظه وقتی که در جنگ آخر بر دشمن شکست ناپذیر پیروز شود ، آن لحظه روشنی ، قدرت و دانش کافی است.

************************

از کتاب ” تعلیمات دُن خوان”

نوشته ” کارلوس کاستاندا”

ترجمه ” حسین نیر”

انتشارات شباهنگ

چاپ اول : ۱۳۶۵

************************

– خانم ها به جای مرد  می توانند بخوانند زن …

نویسنده: سینا

تعليمات دن خوان

تعلیمات دن خوان

–  نه ! هرگز از کسی عصبانی نمی شوم! هیچ انسانی نمی تواند کار مهم یا کافی برای آن بکند. تو وقتی از مردم عصبانی می شوی که احساس می کنی عملشان مهم است ،  و من دیگر چنین احساسی ندارم.

– وقتی یک مرد ، یک عزم راسخ و روش داشته باشد ، احساسات مانعی نیست چون او قادر به کنترل آن می باشد.

– تو یک شخص جدی هستی ، اما جدیت تو به آنچه انجام می دهی مربوط است نه آنچه خارج از دسترس توست. تو روی خودت خیلی تکیه می کنی. این باعث زحمت و خستگی وحشتناکی می شود. بگرد و اعجاب اطراف خود را ببین ، تو از تنها نگاه کردن به خودت خسته می شوی و آن خستگی ، ترا برای همه چیزهای دیگر کر و کور می کند.

– انسان همانطور به سوی دانش می رود که به سوی جنگ، هوشیار و چالاک ، با ترس ، توقع و اطمینان مطلق.

*********************************

برگرفته از کتاب “تعلیمات دُن خوان”

نوشته “کارلوس کاستاندا”

********************************

  نویسنده : سینا 

هند را دوست داريم-از كتاب دوزندگينامه ويل و آريل دورانت

هند را دوست داریم-از کتاب دوزندگینامه ویل و آریل دورانت

هند را دوست دارم

فردا هند را خواهیم دید. تنها در عرشه تفریحی نشسته ام، نوک دکل را که راه خود را به آرامی در میان ستارگان پیش می گیرد تماشا می کنم. از خود می پرسم چرا چنین راه دور و درازی آمده ام تا سرزمینی را که اینهمه با من غریبه است ببینم. نه برای اینکه تقریبا به بزرگی کشور من است- « بزرگی دلیل پیشرفت و رشد نیست» – و نه برای اینکه جمعیتش حدود سه برابر جمعیت کشور من است – خدا می داند که افزایش دهنها اسباب دردسر است و نه دلیل موفقیت. می خواهم هند را ببینم برای اینکه برایم غریبه است، برای اینکه تمدنش ، ادبیاتش ، فلسفه اش ، مذاهبش ، شیوه و منشهایش ، اخلاقیاتش ، هنرهایش با آنچه تاکنون شناخته ام اینهمه تفاوت دارد. گمانی نیست که همه آنها در من دگرگونی و شورشی ایجاد خواهد کرد، زمین روانم شخم خواهد خورد، خاک اطراف ریشه هایم با چهره ها و شیوه های نوین و دیدگاهای غریب زیر و رو خواهد شد و هوای تازه ای بر آن خواهد دمید. شاید اگر یاد بگیرم که‌ آن همه فرهنگهای ناهمگون با خود را درک کنم، جهانم اندکی گسترده تر و ژرفتر شود و کمتر از گذشته کوته بین و متعصب باشم.

ویل دورانت

============================================

  • برگرفته  از کتاب : دو زندگینامه ویل و آریل دورانت

  • سرگذشت و روزگار ویل و آریل دورانت

  • برگرداننده به فارسی : هرمز عبداللهی

============================================

  نویسنده : بردیا 

بررسي شعر اخوان از آغاز تا انجام (3)

بررسی شعر اخوان از آغاز تا انجام (۳)

آخر شاهنامه :حکایت بی مرگی دقیانوس

آخر شاهنامه سومین مجموعه شعر اخوان در سال ۱۳۳۸منتشر شد این مجموعه شامل ۳۴ شعر است که در چاپ های جدید ۳۳شعر چاپ شده وشعر دوتن رگشاه ازآن حذف شده است.

شعرهای اولین مجموعه را می توان در سه دسته گنجاند:

۱- شعرهای اجتماعی وسیاسی با زبان تمثیلی

۲- شعرهای تغزلی با زبان ساده وپاک ونگاه عمیق به محیط هستی

۳- شعرهای دروصف طبیعت با تصویرهای زیبا

مهدی اخوان ثالث در حرکت رو به جلوی خود در مسیر شعر نو (( آخر شاهنامه )) را با شعرهایی یکدست و خوب ارایه کرده است. در این مجموعه نسبت به مجموعه های قبل شاهد تغییر و تحول در قالب و شکل و معنای ِ شعرهای او هستیم . در این مجموعه اخوان دارای یک استقلال ِ فکری مشخص و بارز است. شعرهای او پختگی ِ بیشتری یافته اند و این پختگی را حتی در غزلهای او می بینیم.

رنگ شعرهای عاشقانه اخوان در(( آخر شاهنامه )) از رنگی دیگر است. او دیگر مانند ارغنونیات از لب و موی و گیسو و معشوقه صحبت نمی کند بلکه با تامل در هستی عشق را در همه اجزای زندگی متجلی می بیند . غزلهای ۱ و ۲ و ۳ و ((دریچه ها)) از مضمون عشق بهره گرفته اند . اخوان در این سالها درک ِ درستی از غزل دارد . مخصوصا ((غزل ۳ )) که یکی از شاهکارهای اخوان در بیان ِ یک عشق ِ پاک و صمیمی است و خواندن چند باره آن انسان را دلزده نمی کند :

((ای تکیه گاه و پناه

زیباترین لحظه های

پرعصمت و پر شکوه

تنهایی و خلوت من.

ای شط شیرین پرشوکت من.

ای با تو من گشته بسیار

درکوچه های نجابت

ظاهر نه بن بست عابر فریبنده ی ِ استجابت

در کوچه های سرور و غم راستینی  که مان بود

در کوچه باغ  گل ساکت نازهایت

در کوچه باغ گل سرخ شرمم

در کوچه های نوازش

در کوچه های چه شبهای بسیار

تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن

در کوچه های مه آلود بس گفت و گو ها

بی هیچ از لذت خواب گفتن

در  کوچه های نجیب  غزلها که  چشم تو می خواند

گهگاه اگر از سخن باز می ماند

افسون پاک منش پیش می راند

ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک

ای شط زیبای پر شوکت من

ای رفته تا دوردستان

آنجا بگو تا کدامین ستاره ست

روشنترین همنشین شب غربت تو ؟

ای همنشین قدیم شب غربت من

ای تکیه گاه و پناه

غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور

در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه

در کوچه های چه شبها که اکنون همه کور

آنجا بگو تا کدامین ستاره ست

که شب فروز تو خورشید پاره ست ؟ ))*

 

 

اخوان در باره ی ِ وزن این شعر می گوید : (( اینک نمونه ای از آمیختگی ِ رجز با رمل و متقارب به شیوه ی ِ نیمایی که پس از مستفعلن ِ اول وزن در آمیخته می شود، اما شروع مصرعها همه با مستفعلن است چنانکه من سروده ام

درکوچه های نجابت ( مستفعلن فاعلاتن )

در کوچه های سرور و غم راستینی  که مان بود( مستفعلن فاعلات فعولن فعولن فعولات)

در کوچه باغ  گل ساکت نازهایت( مستفعلن فاعلاتن فعولن فعولن )

در کوچه باغ گل سرخ شرمم (مستفعلن فاعلاتن فعولن)

در اوزانی که اینچنین به هم راه دارند ، کار پایان بندی آسان است زیرا در پایان مصرعها جنس ِ وزن خود دیگر شده است به شرط ِ آنکه در شروع مصرعها راه گم نکنیم . )) **

وجه قالب شعر های مجموعه آخر شاهنامه دارای مضامین اجتماعی وسیاسی است .

او چون گذشته درگیر احساسات ِ خام ِ جوانی است و نه درگیر تبلیغات حزبی و ایدئولوژیکی . در شعرهای اجتماعی ِ این مجموعه مثل(( آخر شاهنامه ))،(( پیغام)) ، ((کاوه یا اسکندر)) ، (( قاصدک)) ، (( گفتگو)) و … شعر (( آخر شاهنامه)) دارای ِ جایگاهی متمایز است و از ارجمندی ِ خاصی برخوردار است . این شعر حماسه ای است در بیان ِ رنج ، درد و شکست و یاس ِ این ملت در دهه سی و شاید هم همین حال !

 

در این شعر ما به راستی موقعیت ایران را با هزاران سال پشتوانه علمی و فرهنگی در برابر جهان می بینیم .(( بار عاطفی (( آخر شاهنامه)) همانا ژرف ترین احساس ِ خوارشدگی است ؛ خوار شدگی ِ اندیشگی ، که حالت دانسته انسان ِ به اصطلاح پیشرفته امروز در برابر سرنوشت جهانی ِ خویش است، بلکه خوار شدگی ِ عاطفی که حالت شاعرانه انسان ِ به اصطلاح واپس مانده ی ِ – یا وا پس نگه داشته شده ی ِ امروزی در برابر انسان به اصطلاح پیشرفته ی ِ امروزین است .))* اخوان در آخر شاهنامه علیه این حقارت ملت عصیان می کند و فریاد بر می آورد که چرا انسان ِ امروز ِ ما در برابر این کج آیین قرن دیوانه خوار شده است . اخوان در این شعر می خواهد در برابر این شکست به گذشته رجوع کند . در واقع بازگشت به گذشته پر افتخار نوعی اسطوره ی ِ نجات برای شاعر است. (( آخر شاهنامه)) در زبان نیز نوعی سبک ِ نو خراسانی پدید می آورد یعنی زبان ِ امروز را به نوعی با زبان ِ شعر خراسان ِ دیروز پیوند می زند . زبان ِ شعر     تازه ای که اخوان در این قطعه ها آفریده در شعر دیگران سابقه نداشته است . در این شعر کلمات و ترکیبات به درستی در جای ِ خود نشسته اند و از مجموع اینها زبانی به وجود آمده که موقعیت زندگی ِ امروز را بخوبی روایت می کند :

((بر به کشتیهای ِ خشم ِ بادبان از خون ،

ما ، برای ِ فتح سوی ِ پایتخت ِ قرن می آییم .

تا که هیچستان ِ نُه توی ِ فراخ ِ این بی غبار آلود ِ بی غم را

با چکاچاک ِ مهیب ِ تیغهامان ، تیز

غرّش ِ زَهره دران ِ کوسهامان، سهم

پرّش ِ خارا شکاف ِ تیرهامان ، تند ؛

نیک بگشاییم.)) **

دیگر شعر اجتماعی این مجموعه که ارزش والایی دارد شعر (( میراث )) است :

پوستینی کهنه دارم من

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود

سالخوردی جاودان مانند

مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود

اخوان در این شعر به زبان تمثیلی علیه وضعیت موجود اعتراض و عصیان می کند . پوستین ِ کهنه ی ِ او تمثیلی از مجموعه ی ِ فرهنگ و تلاش معنوی ِ نیاکان اوست که دست به دست گشته است و به دست او رسیده است . در شعر میراث صمیمیتی وجود دارد که شاید کمتر بتوان در شعرهای دیگر آن را یافت . تعلق ذاتی ِ اخوان به سنت فرهنگی ِ ایران به خوبی در این شعر پیداست . او درد ِ ایرانی بودن دارد و دلش برای ِ ایران و ایرانی   می تپد.

درشعر قاصدک که آخرین شعر این مجموعه است شاعر باقلبی شکسته به صورت تمثیلی با قاصدک صحبت می کندو به او می گوید که گردبام ودراو نگردد چون منتظر خبری نیست و ازهمه جا نا امید است :

((انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری – باری ،

برو آنجا که بوَد چشمی و گوشی با کس،

برو انجا که تو را منتظرند.

قاصدک!

در دل من همه کورند و کَرَند.))

نویسنده : حمید

ترانه تاريك

ترانه تاریک

بر زمینه سربی صبح

سوار

            خاموش ایستاده است

و یال بلند اسبش در باد

                            پریشان می شود.

خدایا خدایا

سواران نباید ایستاده باشند

هنگامی که

حادثه اخطار می شود.

کنار پرچین سوخته

دختر

               خاموش ایستاده است

و دامن نازکش در باد

                     تکان می خورد.

خدایا خدایا

دختران نباید خاموش بمانند

هنگامی که مردان

نومید و خسته

                  پیر می شوند.

*********************************

برگرفته از کتاب “ابراهیم در آتش”

سروده “احمد شاملو”

********************************

  نویسنده : سینا

مناظره

مناظره

حکایتی از گلستان سعدی

عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لعنهم الله علی حده و بحجت با بس نیامد، سپر انداخت و برگشت. کسی گفتش ترا با چندین فضل و ادب که داری با بی دینی حجت نماند ، گفت علم من قرآنست و حدیث و گفتار مشایخ ، و او به دین ها معتقد نیست و نمی شنود، مرا شنیدن کفر او به چه کار می آید؟

آنکس که بقرآن و خبر زو نرهی                         آنست جوابش که جوابش ندهی

=====================

ملاحده : جمع ملحد ؛ مردمان ملحد و بی دین و از دین برگشته

حجت : دلیل

مناظره : با هم جواب و سوال کردن ، بحث با همدیگر در مورد ماهیت چیزی

=====================

برای دوستانی که خواندن متون گذشته مشکل است:

دانشمند دینی با شخص بی دینی به مناظره نشست اما با دلایل بسیار از پس او برنیامد…..

=====================

در زمان سعدی اگر شخصی به قرآن و احادیث و یا دین دیگری معتقد نبود ملحد شناخته می شد و بسیار نادر بود که کسی به این مسیر افتاده باشد ، اما اکنون افراد بسیاری هستند که به هیچ دین خاصی گرایش ندارد و یا حتی نسبت به دینی خاص جبهه گیری نیز می کنند.

در حکایت ذکر شده دانشمند دینی نتوانسته با شخص بی دین ادامه سخن گوید و نظرات او را بشنود چرا که تنها دلایل او برگرفته از قرآن و احادیث و عالمان  گذشته بوده است که شاید از نظر شخص بی دین فقط دلایل  منطق و علم و تجربه قابل قبول بوده است.

اکنون بایستنی است که بتوانیم راهی بیابیم که این گروه ها بتوانند با هم گفت و شنود داشته باشند.

برای سخن گفتن باید در مورد بستری با هم به توافق برسیم و تنها بستر مشترک می تواند سخن و دلیل از خود باشد نه از دیگران. پس در مورد سخنانی صحبت کنیم که متعلق به خودمان است و خودمان با دلایل و تجربه و علمی که داریم به آنها اعتقاد پیدا کرده ایم نه اینکه چون شخص بزرگی چنین گفته من به آن اعتقاد دارم بلکه دلایل منطقی خاص خود را در آن زمینه بیان داریم و به مناظره بنشینیم.

 به طور نمونه در همین حکایت، دانشمند هیچگاه نمی تواند دلایل خود را از قرآن برای کسی ذکر کند که قرآن را قبول ندارد. پس شایسته است که تجربیات روز را بیاموزد و جامعه شناسی و روانشناسی را درک کند و با دلایل منطقی و تجربی خود نظرات خود را بیان کند. همچنین شخصی که به قرآن اعتقاد ندارد شایسته است که خونسردی خود را حفظ کند و به دنبال زمینه های مشترک خود با شخص مقابل بگردد تا بتواند بحث را از آن طریق پیش ببرد.

البته آشکار است که این روش  نیاز به مطالعه بسیار در زمینه های مختلف دارد و این خود باعث خواهد شد که در هر زمینه ای قارچی وار اظهار نظر نکنیم و مطالعات خود را گسترش دهیم.

منظور از مطالعه ، تنها مطالعه کتاب نیست،  مطالعه می تواند دقت در اطراف، طبیعت ، رفتارها و بسیاری چیزهای دیگر باشد.

شایسته است تحمل پذیری خود را در شنیدن سخنان دیگران افزایش دهیم . راه های افزایش تحمل پذیری در شنوایی می تواند از طریق تغییر نوع نگرش ما برای شنیدن باشد؛ بشنویم شاید که امکان جدیدی برای رشد ما باشد، بشنویم شاید که بتوانیم از طریق همراهی ، موارد مشترکمان را درک کنیم و با مشترکاتمان با هم و در کنار هم با احترام رفتار و زندگی کنیم و امکان های بسیاری را خلق کنیم.

در عصر حاضر علم و تجربه به مرحله ای رسیده است که بسیاری از ناشناخته ها را به شناخت رسانده و بسیاری را با تجربه ثابت کرده است پس به راحتی می توان با روش های نو به مناظره نشست.

شاد باشید

نویسنده : سینا

كاربرد آسانسور از نگاه لئوبوسكاليا

کاربرد آسانسور از نگاه لئوبوسکالیا

آسانسور و بیگانگی مردم از هم

   اگر می خواهید بدانید مردم چقدر از هم بیگانه شده اند به رفتار آنها هنگام سوار شدن به آسانسور دقت کنید. هر کس مانند آدم کوکی ایستاده و به روبروی خود نگاه می کند شما جرات حرکت ندارید مبادا با شخص کناریتان تماس پیدا کنید، همه سراپاگوش هستند که ناگهان در آسانسورباز، یکی از آن بیرون برود و دیگری وارد شود. شخص تازه وارد زود روی خود را بر می گرداند و به روبرو نگاه می کند اما من آسانسوررا دوست دارم و پس از ورود کوشش می کنم پشتم به در باشد تا همه را ببینم. به سوارشدگان سلام می کنم و درود می گویم و می گویم« راستی چه خوب بود اگر آسانسورناگهان از کار می افتاد و ما فرصت پیدا می کردیم تا یکدیگر را بشناسیم» ولی اتفاقی دور از انتظار من می افتد. آسانسور در طبقه دیگر می ایستد و همه از آن بیرون می روند و به همدیگر می گویند «توی آسانسور یک آدم عوضی بود که می خواست با همه از در آشنایی در آید.»

============================================

  • برگرفته و برگزیده از کتاب : زندگی با عشق چه زیباست

  • نویسنده : دکتر لئو بوسکالیا

  • برگرداننده به فارسی: توراندخت تمدن

============================================

 

  نویسنده : بردیا

براي آيندگان -To the Coming Generations از برتولت برشت

برای آیندگان -To the Coming Generations از برتولت برشت

برای آیندگان

To the Coming Generations

I

Truly, I live in dark times!

The innocuous word is fatuous.  A smooth brow

Denotes insensitivity.  If someone is laughing

It only means, that he hasn’Äôt yet

Heard the dreadful news.

 

What sort of times are these, when

To talk about trees is almost a crime,

Because it is simultaneously silence about so many atrocities!

Someone placidly crossing the street

Is certainly not available for his friend

Who is in need?

 

It is true: I do earn my living.

But believe me: that is the merest accident.  Nothing

That I do gives me the right, to be stuffing myself full.

I have been spared by accident.  (If my luck runs out, I’Äôm finished.)

They say to me: eat and drink!  Be happy that you have!

But how can I eat and drink, when

Every bite that I eat is ripped from the mouth of a starving man, and

My glass of water is being denied to one dying of thirst?

And yet I eat, and I drink.

 

I would love to be wise as well.

You can find what is wise in the old books:

To hold yourself aloof from the strife of the world, and to spend

Your brief time without fear;

Also, to get by without violence,

To repay evil with good,

To relinquish desires, rather than fulfilling them,

These are all considered wise.

Of all this I am incapable:

Truly, I live in dark times!

II

I came to the cities in the Age of Disorder

When hunger was rampant.

I came among mankind in the Age of Turmoil

And I railed against it.

That is how my days were spent

That were given to me on earth.

 

I ate my food between battles

I lied down to sleep among the murderers

I attended diffidently to love

And looked upon nature with impatience.

That is how my days were spent

That were given to me on earth.

In my day, the streets led to the swamp.

My language betrayed me to the butcher.

There was little I could do.  But the powerful

Sat more comfortably without me, so I hoped.

That is how my days were spent

That were given to me on earth.

 

The forces were weak.  The goal

Was distant, remote.

It was plainly visible, even if I

Could never reach it.

That is how my days were spent

That were given to me on earth.

III

You, who will spring up from the flood

In which we have drowned

Think,

When you speak of our shortcomings,

Also of the dark times

That you have been spared.

We,  who had to change countries more often

Than our shoes,  walked in despair amid the class struggle,

When we saw only injustice, but no indignation.

And yet we do know:

Even hatred of baseness

Contorts the features.

Even wrath against injustice

Makes the voice hoarse.  Ah, we

Who wanted to prepare the ground for friendship

Were ourselves unable to be friendly.

 

But you, if the world has come so far

That each person is now a helper to his fellows

Think of us

With forbearance.

(Bertolt Brecht)

 

امروز فقط حرفهای احمقانه بی خطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد،
و آنکه می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.

این چه زمانه ایست که
حرف زدن از درختان عین جنایت است
وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!
کسی که آرام به راه خود می رود گناهکار است
زیرا دوستانی که در تنگنا هستند
دیگر به او دسترس ندارند.

در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی که گرسنگی بیداد می کرد.
در زمان شورش به میان مردم آمدم
و به همراهشان فریاد زدم….
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.

خوراکم را میان معرکه ها خوردم
خوابم را کنار مرده ها خفتم
عشق را بهایی ندادم
و از طبیعت بی صبرانه گذشتم
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.

آهای آیندگان، شما که از دل گردابی بیرون می جهید
که ما را بلعیده است.
وقتی از ضعفهای ما حرف می زنید
از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید.

به یاد آورید که ما بیش از کفشهامان کشور عوض کردیم.
و نومیدانه میدانهای جنگ طبقاتی را پشت سر گذاشتیم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.

این را خوب می دانیم:
حتی نفرت از حقارت نیز
آدم را سنگدل می کند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن می کند.
آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
خود نتوانستیم مهربان باشیم.

اما شما وقتی به روزی رسیدید
که انسان یاور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنید!

============================================

  • برگرفته و برگزیده از تارنمای BBC
  • سراینده : برتولت برشت ۱۸۹۸-۱۹۵۶ میلادی
  • نویسنده دراماتیک آلمانی
  • فرهنگ معین

============================================

نویسنده : بردیا

روشنايي را درون خود جستجو كنيم

روشنایی را درون خود جستجو کنیم

روشنایی را درون خود جستجو کنیم

   مردی به ظاهر دیوانه چهار دست و پا در خیابان در پی گم شده اش از این سو به آن سو می رفت. دوستی به او رسید و از ملا پرسید که در پیِ چه هستی؟ وی پاسخ داد که کلیدش را گم کرده است.

  دوستش دوباره از او پرسید کلید رو  کجا گم کردی؟ تا او همان اطراف را جستجو کند، مرد دیوانه پاسخ داد کلیدش در خانه افتاده است. دوست چندباره پرسید: « پس چرا این جا دنبالش می گردی؟»

مرد دیوانه پاسخ داد : « چون در اینجا روشنایی بیشتری وجود دارد.»

داستان خنده آوری است ولی راست است که ما با زندگی هم به همین گونه برخورد داریم. ما همیشه خوشبختی را در بیرون از وجود خود جستجو می کنیم و منابع بیرونی و عینی را سبب خوشبختی می دانیم، در حالیکه همه پاسخها را باید در خود بیابیم.هیچکس پاسخ پرسش شما را ندارد. پاسخ پرسش شما فقط خود شما هستید.

============================================

  • برگرفته و برگزیده از کتاب : زندگ‍ی با عشق چه زیباست

  • نویسنده : لئوبوسکالیا

  • برگرداننده به فارسی : توراندخت تمدن

============================================

نویسنده : بردیا