تقليد از نگاه شمس يا مولوي و چند كس ديگر

تقلید از نگاه شمس یا مولوی و چند کس دیگر

تقلید از چند نگاه

۱- شمس دشمن تقلید

شمس «خودگرا» ست. متکی بر خویشتن ، استقلال خواهی ، و گریزان از پیرو بودن و تقلیداست. «تقلید» در نگاه او ، به مراتب از «نفاق اضطراری» بدتر است. فسادها ، بیشتر از تقلید ، سرچشمه می گیرند. زیرا تقلید، یعنی خود نبودن ، یعنی خود فروختن ، یعنی کورکورانه سر سپردن! تقلید  یعنی بردگی ، یعنی گوسفند صفتی ، یعنی پذیرفتن استعمار ، یعنی پشتیبانی کردن از استثمار ، یعنی زورگوپروری و یاری رساندن به ستمکار!

  از اینروی، هر فسادی که در جامعه پدید آید ، چشمه ی آنرا ، کم و بیش ، به گمان شمس ، در تقلید ، باید جستجو نمود! و از نگاه شمس ، تقلید، تقلیداست ، دیگر چه الگوی آن «کفر» -ایمان ناراستین- و چه «ایمان»-باورداشت راستین- باشد! موضوع تقلید، فرو ریزد ، و از پلیدی آن ، بکاهد. شمس در « نفی تقلید» تا آنجا پیش می رود که می پرسد :

– « کی روا باشد ، مقلد را ، مسلمان داشتن(دانستن)؟»

و آنگاه در مورد خود تاکید می کند که وی ، هرگز تقلید کننده نبوده است. بلکه همواره جستجوگری سخت پسند ، بر خویشتن سختگیر و انعطاف ناپذیر، به شمار می رفته است.

« این داعی ، مقلد نباشد! … بسیار درویشان عزیز دیدم ، و خدمت ایشان ، دریافتم ، و فرق میان صادق و کاذب هم از روی قول ، و هم از روی حرکات-معلوم شده، تا سخت ، پسندیده و گزیده نباشد ، دل این ضعیف ، به هر جا فرود نیاید ، و این مرغ ، هر دانه را ، بر نگیرد!»

=====================================================

  • برگرفته از کتاب « خط سوم »

  • درباره ی شخصیت ، سخنان ، و اندیشه ی شمسِ تبریزی

  • نوشته یا گردآوری شده به وسیله ی دکتر ناصر الدین صاحب زمانی

  • چاپ نخست : مرداد ۱۳۵۱

  • چاپ هفدهم : نوروز ۱۳۸۰

  • موجود در کتابخانه ملی ایران

=====================================================

۲- چند نگاه دیگر به تقلید:

اگر تقلیدبه معنای آموختن چیزهای خوب از دیگران باشد ، چه اشکالی دارد که من یک تقلیدکننده باشم ، اما اگر این معنا جای خود را به تقلیدکورکورانه و برداشت محصول منفی از دیگران بدهد، ترجیح می دهم جشمانم کور شوند و چیزی از دیگران نبیند.(ثریا تقی زاده)

کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را نیز فراموش کرد.(مثل فارسی)

تقلیدخودکشی است.(برنارد شاو)

تقلیدصادقانه ترین نوع تملق است.(کولتن)

اگه سگی زوزه کشید آیا شما هم می کشید.(واگنر)

بیشتر آدمها آدمهای دیگری هستند، افکارشان عقاید کسان دیگری اند زندگی شان تقلیدی از زندگی دیگران و احساسات و علایقشان نقل قولی از دیگران شنیده اند.(اسکار وایلد)

خلق را تقلیدشان بر باد داد                                       ای دو صد لعنت بر این تقلید باد(بلخی)

=====================================================

  • برگرفته از کتاب « گنجینه »

  • نویسنده : هشت نفر این کتاب رو نوشته اند که من الان نامشان یادم رفته

====================================================

نویسنده: بردیا

جهان دورويي و نفاق از نگاه شمس و مولوي

جهان دورویی و نفاق از نگاه شمس و مولوی

روی سخنِ شمس ، ابرمرد است ، انسان بزرگ است ، شیخ کامل است ، کسی است که مسئول رهبری مردم است! روی سخن  شمس متوجه رهبران است ، نه پیروان :

« مرا در این عالم ، با عوام ، هیچ کاری نیست! برای ایشان نیامده ام! این کسانی که رهنمای عالم اند ، به حق ، انگشت ، بر رگ ایشان ، می نهم!»

« من شیخ را می گیرم و بازخواست می کنم ، نه مرید و پیرو را! آنگه ، نه هر شیخ را، شیخ کامل را! …»

در نگاه «شمس» ، کم و بیش ، همه ، احیانن بدون آنکه خود بدانند یا بخواهند ، به گونه ای «منافق و دورو» هستند-حتا یاران به ظاهر یکدل و همرنگ. دورویی شیوه ی اضطراری زندگی ، در جهان بد برداشت کردنها و بی تفاهمی هاست. «شمس» می آگاهاند که خود ناچار ، بارها ، به دورویی ، به خود پنهانگری ، به دوگویی ، به خود بودن و دیگری جلوه نمودن زیسته است.

شمس ، در جهانی سختگیر و متعصب به سر می بُرد که اقلیت ها و حتا رهبران اکثریت ، در کشاکش زندگی و تنازع برای بقا ، تقیه ، کتمان ، رازداری،پنهان کاری ، خود نبودن و دیگری جلوه نمودن ، و ضرورت ماسک فریب دفاعی را ، بر چهره ی خویش ، به گونه ی سنتی ، نیک اندیشی ، سیاست و دستوری مذهبی ، پذیرفته اند. حتا «ملاحده ی الموت» – بی پرواترین جانبازان تاریخ ، به خاطر عقیده و آرمان- نیز ، چنانکه در بخش «شاهد زمان» خواهیم دید- به تقیه و مصلحت «نو مسلمان» می شوند. خلیفه ی آن زمان«الناصرلدین الله (خلافت ۶۲۲-۵۷۶ هـ یا۱۲۲۵-۱۱۸۰م) -بنا بر چهل و پنج سال ورزیدگیِ خلافت ، با نیرنگ هر چه بیشتر ، از سویی فداییان مسخ شده ی الموت را به مزدوری ، برای آدم کشی می گیرد ، و از سویی دیگر ، به شیوه ی«اهل فتوت» ، جامه می پوشد ، و به «فقه شیعه» ، روی می آورد! در چنین جهانی، «شمس» نیز ، ناگزیر است ، هر جا که دیگر ، تخیل خلاق و آفریننده وی ، از برقراری هماهنگی میان آموزش مذهب خداسالاری ، و آیین انسان سالاری ، زبون ماند ، رسمن شیوه ی «تقیه » پیروی کند. شمس با افسوسی انگیخته از تجربه هایی تلخ ، اعتراف می کند که :

۱- «راست نتوانم گفتن ، که من ، راستی آغاز کردم ، مرا بیرون کردند! اگر تمام ، راست کنمی، به یک بار ، همه شهر ، مرا بیرون کردندی!»

۲-« ترا ، یک سخن بگویم!:

 -این مردمان ، به «نفاق و دورویی»، خوش دل می شوند ، و به «راستی»، غمگین می شوند!

او را گفتم:

– مردبزرگی ، و در عصر ، یگانه ای ! ، خوش دل شد ، و دست من گرفت و گفت :

-مشتاق تو بودم و مقصر بودم!

و پارسال ، با او راستی گفتم ، خصم من شد و دشمن شد ، شگفت نیست این ؟!

با مردمان ، به نفاق و دورویی می باید زیست ، تا در میان ایشان ، با خوشی باشی! …

– راستی آغاز کردی؟!

– به کوه و بیابان باید رفت!

شمس ، یادآور می شود که شیوه احتیاط و مصلحت گرایی و پاس درک شنونده ، نکته ای نیست که او تنها به تجربه و ورزیدگی دریافته باشد. بلکه آنرا، دیگران نیز ، از مردان راه ، به وی سفارش کرده اند ، هر چند که او آنرا ، در آغاز ، با بی اعتنایی تلقی کرده است!

=====================================================

  • برگرفته از کتاب « خط سوم »

  • درباره ی شخصیت ، سخنان ، و اندیشه ی شمسِ تبریزی

  • نوشته یا گردآوری شده به وسیله ی دکتر ناصر الدین صاحب زمانی

  • چاپ نخست : مرداد ۱۳۵۱

  • چاپ هفدهم : نوروز ۱۳۸۰

  • موجود در کتابخانه ملی ایران

=====================================================

نویسنده : بردیا

يك شعر و برگي از تاريخ و نقدي بر آن

یک شعر و برگی از تاریخ و نقدی بر آن

آویخته از درخت های معبد بابل

سرانجام به هیات چندین هزار سالگی ام

فرود خواهم آمد

وارونه از برج های چغازنبیل[۱]

و چیزی در من است که زبان را

به کنگره های برج پرتاب می کند

این روشن است که مرا بر خواهید کشید

به شمایل پیری

آویخته از درخت های معبد بابل[۲]

آتن[۳] در من طلوع خواهد کرد و پاریس و پاسارگاد

و زبان های بیشمار

تکه پاره ام کنید

هر تکه ام به هیات واژه دور چشم های شما تاب می خورد

قهقهه در من است

و رویش زبان در آن سوی پلوتون

و گله های آرتمیس[۴]

و طغیان واژه های جدا از سر

این ها همه در من است

و من به هیات چندین هزار سالگی ام

از باکره های نقش بسته به دیوار معابد

تا سایه های جدا شده از رایانه های شما

پرتاب خواهم شد

و پرتاب شدگی در من است

بپرسید

از آینده بپرسید به زبان مردم بابل جواب خواهم داد

[۱] – جایی در خوزستان در کناره ی رودخانه ی کرخه  که در زمان عیلامی ها دورونتاشی Duruntashi نام داشت و آن شهر سلطنتی عیلامی بود که به وسیله ی اونتاش گال Untash-gal ساخته شده بود.عیلام کشوری شامل خوزستان و لرستان و کوههای بختیاری امروزی در باستان بود.روزگار آن دوره را می توان به سه بخش بخشبندی کرد.۱-زمانی که تاریخ عیلامیان با تاریخ سومریان و اکدیان ارتباط کامل دارد.(از زمانهای باستان تا سال ۲۲۲۵ پیش از میلاد که تاریخ عیلام در این دوره تاریک است.ولی در این دوره حکومت عیلام تمدن سومر و اکد را نابود ساخت.)۲- زمانی که تاریخ عیلام با تاریخ دولت بابِل مربوط می شود.(از ۲۲۶۵ تا ۷۴۵ پیش از میلاد که در این دوره عیلامی ها حکومت بابلی ها را نیز از شکست دادند و بابل را غارت کردند تا اینکه بابل به وسیله آسوریها کاملن از میان برداشته شد.) ۳- زمانی که آشور نوین  رقیب عیلام است.(از ۷۴۵ تا ۶۴۵ پیش از میلاد در این دوران کشورهای عیلام و آشور همسایه شدند که زد و خوردهای زیادی با هم داشتند که سرانجام کشور عیلام به وسیله آسوریها ویران وخراب شد و آسوریان عیلامیان را کشتار و غارت کردند.). کشور عیلام در سال ۶۴۵ به دست آشوریها از بین رفت.

[۲] – بابِل همان بابل الله یا دروازه خدا است.شهری باستانی در میان رودان (سرزمینی میان رودهای دجله و فرات)که ویرانه های آن در کناره ی فرات ، در ۱۶۰ کیلومتری جنوب شرقی بغداد می باشد.در سال ۲۱۰۵ پیش از میلاد آمورهن سوموآبوم سلسله ای در آنجا بنیان نهاد که ششمین پادشاهش ، حمورابی بود. از این زمان  تا دوره ی سلوکیان ، بابل یکی از شهرهای مهم شرق به شمار می رفت.در سده ی ۱۴پیش از میلاد کسی به نانم آسور اوبالیت که سرزمینش بخشی از سرزمین بابل بود ، استقلال خود را آگاهاند و در سال ۷۲۹ پیش از میلاد تیگلات پیلسر سوم بابل در بخشی از آشور کرد و کسی دیگر از آشور به نام سناخریب دوباره فرمانروایی آشور را پابرجا کرد. در این زمان بود که بابل ها با مادها برای سرنگونی آشورها یکپارچه شدند و آشور را ویران کردند.و فرمانروایی های نوین مادی و بابلی  به وجود آمدند.حکومت بابلی نوین لشکر به اورشلیم کشید و بر آنجا چیره  شد و گروه بسیاری از یهودیان را زندانی کرد و برای کار اجباری به بابل برد. شهر بابل اندکی بعد به تصرف کوروش بزرگ  در آمد و خشایارشا آنرا ویران کرد. اسکندر آنرا به پایتختی آسیایی برگزید.

[۳] – آتن یا آتنا پایتخت آتیک و بزرگترین شهر یونان باستان که در زمان کهن مرکز دانش و فرهنگ بود و امروزه نیز پایتخت کشور جمهوری یونان است.

[۴] – خدای یونانی که به دینهای رومی  مشابه است.

============================================

  • برگرفته از کتاب : نیمه من است که می سوزد
  • مجموعه شعر ۱۳۷۶ تا ۱۳۷۹
  • هست یار (شاعر): علیرضا بهنام
  • چاپ بهار ۱۳۸۲
  • فرهنگ فارسی فارسی معین

============================================

کردار آن دوره : هر کی گرگ تر و دَرنده تر بهتر!

درباره ی پاورقی شماره ی ۱ و ۲ چیزی که خوبه بهش توجه کنیم اینه که یک زمانی بابِلیها به آشوریها زور می گفتند و اونا را خوار می شمردند و همزمان با این دوره خود بابلی ها به وسیله ی عیلامی ها چندین بار کشتار و غارت شدند(البته مردمان سومر و اکدی ها هم به طور کامل به وسیله ی عیلامی ها از میان برداشته شدند) در زمان دیگری این آشوریها بودند که بابِلیها را به زیر کشیدند و این بار آسوریها بودند که در زد و خوردهاشون با عیلامیها آنها را کشتار و غارت کردند. و بازهم جالبتر اینه که بابلیهای از قدرت به کنار نهاده با مردمان ماد که از ستمگری بیش از حد گذشته ی آشوریها به جان آمده بودند با هم یکپارچه می شوند و آشوریها را به بدترین شیوه ممکن سرکوب می کنند و دوباره قدرت به دست بابلیها و مادها می افتد. این بار بابلی ها دوباره لشگر به اورشلیم آن زمان می کشند و یهودیان را به زندانی می گیرند و این بار در نقش ستمگر پدیدار می شوند تا اینکه کوروش به بابل لشکر می کشد و یهودیان را آزاد می کند. و دوباره اینکه خشایارشا پادشاه ایرانی هم همین روند رو ادامه می دهد تا جایی که بابل رو کاملن ویران می کنه!چیزی که اینجا بسیار جالب و دردناک هستش اینه که پیوسته خشونت و تعصب و قدرت از یک گروه نژادی به گروه نژادی دیگری منتقل میشه این چنین خشونت و تعصب پیوسته بازتولید می شود و جای ستمگر و ستمدیده عوض می شود.ستمدیده ، ستمگر می شود و ستمگر ، ستمدیده! خوب به هر روی ، به خاطرِ بسترِ فرهنگِ رقابتی از نوع منفی و کین ورزی اون دوران بوده که این چنین سیستم هایی به وجود آمده بودند.

  ( نویسنده : بردیا )

شمس ، انساني با ابعادي فراوان

شمس ، انسانی با ابعادی فراوان

شمس ، همزمان که بر تارک ابر-مردی تکیه زده است ، همچنان با ژرفای اجتماع ، با رانده شدگان ، با تهیدستان ، و با ستمدیدگان نیز پیوندی نا گسستنی دارد!

   شمس ، داغ تنگدستی ، ننگ بینوایی ، و خواری طبقاتی را در جامعه ای زرپرست که پول را قبله ی خود ساخته است ، تا به مغز استخوان خویش ، احساس کرده است. وی همچنان بار گران خودپسندی توانگران خودکامه را که گویی همه جا ، حتا راههای عمومی و همگانی را نیز به قباله گرفته اند ، تا ژرفای درون خود ، درک و لمس ، نموده است. از این روست که با همدردی تمام ، سده ها ، پیش از زاده شدن ویکتور هوگو (۱۸۰۲-۱۸۸۵) نگارنده و آفریننده ی بینوایان در جامعه ای خشک و متعصب ، فریاد در می دهد که :

لحظه ای برویم به خرابات ! بیچارگان را ببینیم!

آن عورتکان را ، خدا آفریده است!

اگر بدند ، یا نیک اند ، در ایشان بنگریم !

در کلیساها هم ، برویم!

ایشان را [هم] بنگریم !

« آری ، زهی کافران مسلمان !»

بی تفاهمی ها «شمس» را بر می انگیزد که دیگر خاموشی گزیند و هیچ نگوید. در قونیه نیز اگر لب به سخن می گشاید تاکید می کند که فقط « از برکات مولاناست ، هر که از من ، کلمه ای می شنود !». شمس در جهان بی تفاهمی ها ، پیش از برخورد با «مولوی» ، لحظاتی بس افسرده و ناامید کننده داشته است.حسرت پیدا کردن یک یار همسو ، و دلهره ی بهرمند نشدن جاوید از دیدار او ، شمس را به فریاد خواهی و دادخواهی می گمارد : نسبت به ارزش وجودی خود ، تردید می ورزد. همه دشواری ها را از وجود مشکل زا ، و غیر قابل تحمل خود ، احساس می کند. و از اینرو ، با تردید ، فریاد نیاز سر می دهد که سرانجام آیا : « هیج آفریده ای از خاصان … باشد که صحبت مرا ، تحمل تواند کرد؟ »

 =====================================================

  • برگرفته از کتاب « خط سوم »

  • درباره ی شخصیت ، سخنان ، و اندیشه ی شمسِ تبریزی

  • نوشته یا گردآوری شده به وسیله ی دکتر ناصر الدین صاحب زمانی

  • چاپ نخست : مرداد ۱۳۵۱

  • چاپ هفدهم : نوروز ۱۳۸۰

  • موجود در کتابخانه ملی ایران

=====================================================

نویسنده : بردیا

«شمس» آواره اي در جستجوي «خودش»

«شمس» آواره ای در جستجوی «خودش»

شمس برای جستجوی خویش ، رنج سفرهای درازی را بر خود هموار می سازد. و در این سفرها ، به سیر آفاق و انفس ، می رسد. نا جاییکه نیک اندیشان زمانه اش ، او را «شمس پرنده» و « بد اندیشان» زمانه اش او را «شمس آفاقی» یعنی ولگرد و غربتیش ، نام می دهند.

شمس ، در سفرهای خود ، به ماجراهای تلخ و شیرین بسیار برخورد می کند. گرسنگی می کشد. به خاطر گذرانِ زندگی ، می کوشد تا فعله گی (عَمَلِگی) کند ، ولی از برای ضعف بنیه و لاغری چشمگیرش ، او را به فعله گی هم نمی گیرند. بدین سان که از بی تفاوتی انبوه مسلمان ف نسبت به گرسنگی و تنهایی خود با تاثر تمام ، به ستوه می آید.

شمس با آزمایشها و خطاهایی شگفت ، روبرو می شود. راست گویی می کند ، از شهر بیرونش می کنند. ضعف اندامش را که زاییده ی گرسنگی و بینوایی است ، را بر وی خرده می گیرند. دشمنامش می دهند. درازش می خوانند.  آواره اش می کنند و به وی ، نهیب می زنند که : « ای طویل ، برو ! تا دشنامت ندهیم!»

اگر درمی چند داشته باشد ، در کاروان سراها ، می خوابد. اگر نداشته باشد ، می کوشد تا مگر به مسجدی پناه آورد ، و لحظه ای چند ، در خانه ی خدا – در پناه بی پناهان – بر آساید ! لیکن با شگفتی و اندوه فراوان در می یابد که خانه ی خدا هم ، خانه ی شخصی خدا نیست . بلکه خانه ای اجاره ای است. و صاحب و خدمتکاری ضعیف کش ، بی رحم و ظاهر پرست دارد. در برابر همه ی خواهش هایش که مردی غریب است ، پاره پوش گرسنه ی بی خانمان را ، با خشونت و خشم تمام ، بی شرمانه و اهانت آمیز ، از خانه ی خدا هم ، بیرون می افکنند !

   دگرباره با همه اشتیاقش برای « زبان فارسی» چون تبریزیش می یابند ، پیش داورانه ، زادگاهش را بر وی خرده می گیرد ، و بدون آنکه بخواهند ، خود او را بشناسند ، و در باره ی وی حکمی جاری و روان سازند ، تنها به جرم « تبریزی بودن» نادانانه خَرش می خوانند. آفاقی و ولگردش می گویند و دیوانه اش می نامند ، و مردم آزارانه ، شب هنگام ، بر در حجره اش ، مدفوع آدمی ، فرو می پاشند! و نه تنها ، در مسجد و در مدرسه ، بلکه در خانقاه درویشانش نیز ، در حین جذبه ی سماع اهل دل ، آزادش نمی گذارند. توانگران وانمود کننده به درویشی در سماع هم از آزار و اهانتش ، دست فرو باز نمی دارند. خوارگرانه و کینه توزانه ، در میان حرفش می دوند ، به وی تنه می زنند ، و موجبات آسیب وی ، و رنجش خاطر پشتیبان وی مولانا را ، فراهم می آورند!

 =====================================================

  • برگرفته از کتاب « خط سوم »

  • درباره ی شخصیت ، سخنان ، و اندیشه ی شمسِ تبریزی

  • نوشته یا گردآوری شده به وسیله ی دکتر ناصر الدین صاحب زمانی

  • چاپ نخست : مرداد ۱۳۵۱

  • چاپ هفدهم : نوروز ۱۳۸۰

  • موجود در کتابخانه ملی ایران

=====================================================

نویسنده : بردیا

شهر پشت درياهاي سهراب و ديدگاه من

شهر پشت دریاها سهراب و دیدگاه من

قایقی خواهم ساخت ،

خواهم انداخت به آب.

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچکسی نیست که در بیشه ی عشق

قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مراورید ،

همچنان خواهم راند.

.

.

.

دور باید شد ، دور.

همچنان خواهم خواند.

همچنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

بام ها جای کبوترهایی است ، که به فواره ی هوش بشری می نگرد.

دست هر کودک ده ساله ی شهر ، شاخه ی معرفتی است.

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک شعله ، به یک خواب لطیف.

خاک ، موسیقی احساس ترا می شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری است!

قایقی باید ساخت.

============================================

  • برگرفته و برگزیده از کتاب : شعر زمان ما ۳

  • هستیار (شاعر) : سهراب سپهری

============================================

اندیشه من درباره این شعر

سهراب آرمانشهرش رو به خوبی در این شعر به ما شناسانده است ولی از این نکته ناآگاه بود که در شهرِ پشتِ دریاها هم کس یا کسانِ دیگری بودند و هستند که همچون سهراب، شعرِ پشتِ دریاها را می خواندند و می خوانند!

پس حال این پرسش به میان می آید که سرانجام شهرِ پشتِ دریاها کجاست…؟

آیا آنجا از پیش ساخته شده و آماده شده است که ما با ساختن قایقی به آنجا برویم و در آنجا شاد باشیم؟ یا اینکه آن شهر رو در همینجا در همین شهر خودمان در همین کشور خودمان در همین ولایت و سرزمین خودمان در همین وجود انسانی خودمان باید جستجو و کاوش کرد و آنرا خواست و اراده کرد و ساخت…!

بردیا گوران

نویسنده : بردیا

 

قوانين و مردم

قوانین و مردم

قوانین وضع شده، قوانین آخرالزمان نیستند. در تمام طول تاریخ قوانین بد در کنار قوانین خوب وضع شدند و سال ها دوام داشتند، و بسیاری از این قوانین بد در اثر مخالفت ها و انتقاداتی نظیر آنچه امروز می بینیم، منسوخ شدند. اگر بخواهیم تظاهرات صلح آمیز و انتقادات سازنده را منع کنیم، راه را برای تسلط شورش ها بر اوضاع باز کرده ایم.{۱}

مردم دنیا شیء نیستند که کسی آنها را در میان دست های خود بغلطاند و به هر شکلی که خواست دربیاورد و از آنها استفاده کند بلکه انسانهایی هستند که باید شناخت. مردم همه بت پرست نیستند که ما به راه راست هدایتشان کنیم بلکه اشخاصی هستند که باید به حرفهایشان گوش داد. مردم دشمن نیستند که از آنها نفرت داشته باشیم بلکه شخصیت دارند و باید با آنها روبرو شد. مردم برادر کوچکتر نیستند که مواظبشان باشیم بلکه برادرانی مستقل هستند که باید با آنها حق برادری را بجا آورد.{۲}

============================================

  • از کتاب ” وضعیت آخر”
  • نوشته ” تامس آ. هریس”
  • ترجمه ” اسماعیل فصیح “
  • از دسته کتاب های روانشناسی  و خودشناسی

============================================

۱- این کتاب در تاریخ ۱۹۷۳ در آمریکا نوشته شده و در این مطلب به وضعیت آن زمان آمریکا پرداخته است. ص ۳۱۱

۲ – ص

( نویسنده : سینا )

چه كسي راست مي گويد؟!

چه کسی راست می گوید؟!

چه کسی یا گروهی راستی و درستی (حقیقت) را می گوید؟ آیا این امکان هست که همه ی ما ها در نهایت تضادی که با هم داریم هر کداممان بخشهایی از درستی را ببینیم! شک کردن به اندیشه مان را آغاز کنیم و بیاییم از نگاه مخالف مان هم به خودمان و اندیشه مان نگاه کنیم و نگاهی بی طرفانه و داورانه به خودمان و دیگران داشته باشیم نگاهی آزاد و رها از تعصب و خودخواهی!!!(به یاد داستان فیل توی تاریکی مولوی افتادم)

شاگرد و آموزگار هم باشیم و شاد

============================================

============================================

( نویسنده : بردیا )

 

آشنايي با فرنسيس بيكن

آشنایی با فرنسیس بیکن

فرنسیس بیکن می گوید همانگونه که در آیینه ی ناهموار و موج دار ، نور و روشنایی کج و شکسته می شود و تصویرها زشت و ناهنجار می شود در ذهن انسان هم آنچه که حس می شود و خرد و عقل نتیجه می گیرد ، تحریف می شود و از ارزش راستی و درستی آن کاسته می شود. برای نمونه چون ذهن دوست دارد که همه ی کارها را نظم یافته و کامل بداند و میان آنها شبیه سازی های بی جا به وجود آورد چنانکه چون دایره و کره را می پسندد حکم به کروی بودن جهان و دایره و گرد بودن همه ی حرکتهای اجزای آن می نماید و … به همین خاطر وی می گوید چون حسهای پنجگانه ی انسان در دیدگاه او تاثیر می گذارد و چون این حسها گاهی درست و گاهی نادرست می باشند به همین خاطر وی پیشنهاد می کند که به جای اینکه انسان ظاهربین باشد و از فیلتر حسهایش جهان رو بنگرد به تشریح طبیعت بپردازد و رو به سوی تجربه و ورزیدگی و آزمایش آورد . وی بر این اندیشه بود که خردمند و اندیشمند نباید فقط بر خرد درونی خود تکیه کند و همچنین نباید که فقط بر تجربه ها و ورزیدگی هایش تکیه کند و انسانهایی که بر اندیشه و خرد فقط تکیه می کنند را به عنکبوت مانند می کند که پیوسته از مایه ی درونی خود تار می تند و پرده ی سست بی اساسی می بافد و انسانهای دسته ی دوم را به مورچه مانند می کند که همواره دانه فراهم می کند و تصرفی در آن نمی نماید.او انسان خردمند راستین را کسی می داند که مانند زنبور عسل باشد یعنی همچنان که زنبور مایه را از گل و گیاه می گیرد و به هنر خود از آن انگبین می سازد خردمند هم باید مایه ی دانش و علم را از تجربه و ورزیدگی و آزمایش گرفته و با کمک نیروی خرد و اندیشه از آن حکمت بسازد.

وی می گفت که هنگامی که سرگرم ورزیدگی و تجربه هستیم به حافظه نباید اعتماد کنیم و نتیجه های آزمایشها و پژوهشهای خود را باید به کاغذ بسپاریم و آنها را نگهداری کنیم. وی کسی بود که علم و دانش و حکمت را از حوزه ی دیانت مسیحی و اسکولاستیکها بیرون آورده و به آن استقلال بخشیده است و گفته های پیشینان را از حجت انداخته است.

============================================

  • برگرفته و برگزیده از کتاب : سیر حکمت در اروپا

  • و رساله ی گفتار در روش راه بردن عقل رنه دکارت

  • جلد نخست

  • به نگارشِ محمد علی فروغی

  • فرهنگ معین

( نویسنده : بردیا )

 

چه کار باید کرد؟

کرولی دوتپانچه ای

  • پس از هفته ها جستجو و پیگرد و گریز سرانجام کرولی – قاتلی که به « دوتپانچه ای » شناخته شده بود در آپارتمان معشوقه اش در خیابان وست اند به دام افتاده بود. کرولی برعکس افراد همکار خود نه سیگار می کشید و نه به مشروب لب می زد که تا اینجا یک استثنا می تواند در نظر گرفته شود. پناهگاه او به وسیله ی یکصد و پنجاه پلیس و کارآگاه زیر نظر گرفته شده است. به اندازه ی بیشتر از  یک ساعت صدای تیر و شلیک گلوله آرامش یکی از آبرومندانه ترین و آرامترین جاهای شهر نیویورک به هم ریخت. به هر روی وی دستگیر شد و پلیس در مورد او گفت که این بزهکار دو تپانچه ای یکی از خطرناکترین جنایتکارانی است که شهر نیویورک به روزگار خود دیده است. او چنان تیز چنگ و بیرحم است که به یک پر در حال افتادن تیر شلیک می کند و می تواند آنرا در هوا بزند!

  • اما کرولی این گونه در مورد خود نمی اندیشد و در همان زمانی که پلیس به سوی پناهگاه کرولی تیراندازی می کرد او نامه ای با عنوان “به کسانی که امکان دارد به آنها مربوط باشد” نوشت و با خونی که از جای گلوله می جوشید نشانه ای قرمز بر کاغذ نامه گذاشت. کرولی همانند انسانهایی که احساس لطیف انسانی و شاعرانه دارند، نوشت : در زیر یقه ی چپ کت من دلی خسته اما مهربان هنوز می تپد ، دلی که هرگز به قصد آزار دیگران نتپیده است. این در حالی است که چند روز پیش هنگامی که کرولی با معشوقه و دلداده اش به بیرون از شهر رفته بودند و سرگرم مغازله و معاشقه بودند، از بخت بد ناگهان سرو کله ی یک پلیس پیدا شد و اتومبیل پارک شده در کنار جاده را دید. پلیس  بخت برگشته به سوی ماشین می آید و به راننده (کرولی) می گوید : « لطفن  گواهینامه تان را نشان بدهید! » و کرولی همانگونه که خود می گوید بدون اینکه قصد آزار کسی را داشته باشد دست در جیب می کند و به جای گواهینامه ، هفت تیر به دستش می آید  و به سرعت برق بدن پلیس مزاحم را با گلوله های سربی سوراخ می کند!

  • آیا کرولی خودش را فریب می دهد یا گمان می کند که دیگران تا آن اندازه ساده لوح باشند که بپذیرند او نمی خواهد کسی را آزار و اذیت کند؟

    پس از دادگاهی شدن و سپرده شدنش به صندلی الکتریکی هنوز هم بر این اندیشه بود که کار بدی را انجام نداده است!

آلگاپن

  • آلگاپن دشمن شماره یک جامعه ی آمریکا است  که به عنوان شناخته شده ترین و ترسناکترین رهبر باندهای گانگستری شیکاگو کشته شد و نفرتی جاودانه از خود بر جای گذاشت وی می گفت : « بهترین سالهای زندگی من برای برخوردار کردن  مردم از لذتهای شیرین و زیبا گذشت ، کوشش من این بود که آنها زندگی خود را به خوشی بگذرانند اما آنچه در این رابطه نصیبم شد ناسزا و دشنامهایی است که می شنوم و بدتر از آن پیگرد پیوسته و دائمی است. »

    او خود را خدمتگزار مردم می دانست ، ولی خدمتگزاری که قدر خدمتهایش را نمی دانستند!

واردن والاس (مدیر زندان سینگ سینگ)

  • ایشان می گویند : « در میان بزهکارانی که زندان سینگ سینگ را پر کرده اند ، بسیار کم هستند کسانی که خود را تبهکار بدانند. آنها می گویند که ما انسانهای خوبی هستیم و هدفمان خوبی بود و دلیلهای گوناگونی نیز می آورند که مانند من و شما دارای ویژگیهای انسانی و بزرگی هستند! و نباید به خاطر کشتن چند انسان یا دزدی زندانی می شدند »

ماجرای تئودر روزولت و پرزیدنت تافت در حزب جمهوری خواه آمریکا :

  • جبهه گرفتن این دو نفر موجب شد که حزب جمهوری خواه نتواند به کاخ سفید راه یابد و دملن به کاخ سفید رفت. داستان بدین گونه بود که با کنارگیری روزولت از حزب جمهوریخواه پرزیدنت تافت از این حزب بر اریکه ی قدرت تکیه زد و پرزیدنت روزولت برای شکار شیر به آفریقا رفت (۱۹۰۸). تافت در نبودِ روزولت کارهای کشور را اداره کرد اما محافظه کاری او موجب برآشفتن پرزیدنت روزولت شد. پرزیدنت پس از بازگشت از آفریقا به شدت تافت را مورد انتقاد قرار داد و او را محکوم کرد و درصدد بر آمد برای بار سوم رئیس جمهور شود. پرزیدنت روزولت با تشکیل حزب موز قدم در انتخابات گذاشت و تافت هم از سوی جمهوری خواهان وارد میدان شد. و نتیجه این شد که قدیمی ترین  حزب آمریکا بدترین شکست را در کارنامه اش نوشت.

  • تئودور روزولت شکست را به خاطر رفتار محافظه کارانه ی تافت می دانست و تافت هم در حالی که اشک به چشمانش آمده بود می گفت : « نمی فهمم چطور می توانستم جز این، کار دیگری انجام دهم؟ »

کشتارهای ناموسی

  • همه چیز در زندگى کوتاه گل بهار ۱۷ساله خیلى سریع اتفاق افتاد. بعد از ماجرایى که برایش رخ داد، همه نگاههاى سرزنش آمیز، حرفهاى گزنده و تهدیدها به سوى او نشانه رفتند. گل بهار بعد از آنکه از سوى یکى از مردان دور فامیل مورد تجاوز قرار گرفت، باردار شد و وضع حمل کرد. متجاوز آزاد و رهاست، اما براى گل بهار رهایى وجود ندارد. پدر و برادرانش که گل بهار را لکه ننگ خانواده و فامیل مى دانند، درصدد قتل او هستند. گل بهار التماس مى کند. بارها وبارها گریه کنان از آنها مى خواهد به کودکش رحم کنند. اما پدر و برادرانش دست بردار نیستند. گل بهار از ترس جان خود و کودکش به تهران مى آید و به دادگاه پناه مى برد. قاضى از خانواده گل بهار تعهد مى گیرد به او آزارى نرسانند و دوباره گل بهار را نزد آنها برمى گرداند. چند روز بعد گل بهار توسط برادر و پسرعمویش با ریختن بنزین به سرش به آتش کشیده و کشته مى شود.
    یک روز بعد هم نوزاد او را به قتل مى رسانند. پدر و مادر گل بهار به عنوان اولیاى دم، قاتلان را عفو مى کنند و در دادگاه اظهار مى کنند که او خودسوزى کرده است.
    ماجراى گل بهار استثنا نیست.
    شهریور۸۱ مریم ۹ساله به دست پدرش به قتل رسید. پدرش در جلسه محاکمه خود گفت: «دایى مریم به او تجاوز کرده بود و من از شرف و ناموسم دفاع کردم.»
    آبان۸۲ دختر ۱۳ساله اى که از چهار پسر همسایه باردار شده بود، توسط برادرها و با هم دستى عمویش از بالاى کوه به پایین پرت شد. آذر،۸۱ جسد مثله شده زنى در رودخانه کارون پیدا شد. شوهرش به او مشکوک شده بود.
    اسفند۸۰ جاسم که خود داراى سه زن بود، سر دختر ۱۵ساله اش را که فکر مى کرد مورد تجاوز عمویش قرار گرفته، برید.
    شهریور،۸۱ دختر ۱۲ساله اى به جرم همراه داشتن یک کارت تبریک بدون امضا به قتل رسید. او نتوانسته بود ثابت کند کارت را از کجا آورده است.

    حکیمه یارى ۲۲سال داشت و ازدواج کرده بود. خانواده اش به او مشکوک مى شوند. آنها شنیده بودند او با مردى غیر از همسرش در ارتباط است. شوهر حکیمه مدتى او را در خانه زندانى کرده و شکنجه اش مى دهد، ولى سرانجام تصمیم به قتل او مى گیرد. سر او را مى برد و در پایین روستا جنازه او را لاى درختها پنهان کرده و به پدر حکیمه زنگ زده ومى گوید: «برو دخترت را بردار وبه خانه ببر.»
    همه ی قاتلان  می گویند که ما او را کشتیم چون مایه ی بی آبرویی و بی ناموسی خانواده شده بود. ما کار درستی را نجام داده ایم!

============================================

  • برگرفته و برگزیده از کتاب : آیین دوست یابی

  • نویسنده : دیل کارنگی

  • برگرداننده : محمدرضا اکبری بیرقی

============================================

 نویسنده :  بردیا