چگونه می توان فیلسوف شد؟

چگونه می توان فیلسوف شد؟

چگونه می توان فیلسوف شد؟

عامل مهم دیگر در جنبه سلبی تربیت فیلسوف، تاریخ اعتقادات غیر عقلانی انسان هاست. ارسطو تاکید می کرد که زنان از مردان کمتر دندان دارند، با اینکه خودش هم متاهل بود [ می توانست دندان های زنش را شماره کند ]. تا همین آغاز دوره مدرن همه گمان می کردند حیواناتی به نام سلمندر وجود دارد که در آتش زندگی می کنند. شکسپیر این خرافه را تکرار می کرد که قورباغه ها جواهری در سر دارند. اینها مسائلی نبود که احساسات مردم را برانگیزد اما چه بسیار خطاهایی در مسائلی وجود داشت که انتظار می رفت کسانی نسبت به آن تعصب جدی داشته باشند؟ در قرن شانزدهم هر کسی به افسون اعتقاد داشت_ احتمالا حتی فقرای مفلوکی که بخاطر فقرشان سرزنش می شدند. تاریخ با تاکید تمام، معجزاتی را که هیچ انسان مدرنی نمی توانست بپذیرد، کنار گذاشت. البته من نمی خواهم متعرض معجزاتی شوم قدیسان کاتولیک داشته اند و نه به معجزات دیگرانی که به طور مساوی مورد استشهاد آریایی ها، نسطوری ها یا بدعت گران منوفیست یا حتی ملحدان آشکار قرار می گیرد. شواهد تاریخی هیچ امر خارق العاده ای را تایید نمی کند مگر آن که شاهد دارای قوت کاملا غیر معمول باشد. انسان های هر دوره در معرض این اعتقاد بوده اند که قبول کنند آنچه نسل های پیشین اثبات کرده بودند، خطاست و دوره ما هم از این قاعده مستثنا نیست. برای ساختن فیلسوف، پرورش احساسات به همان اندازه اهمیت دارد که پرورش عقل. این نکته مهمی است که ما بتوانیم انسان ها را محصول شرایط شان بدانیم. با فرض اینکه انواع خاصی از آدمیان معقول تر از انواع دیگری هستند، پرسش علمی آن است که چگونه می توان سنخ انسان های معقول تر را کشف کرد و بیشتر رواج داد. دیدگاه سنتی آن است که با موعظه می توان چنین کرد، اما تجربه به سختی از این نظریه حمایت می کند. عوامل مختلفی می تواند انسان را به رفتار ناهنجار سوق دهد: تعلیم و تربیت خطا، رژیم غذایی غلط، نگرانی های اقتصادی و غیره. اگر از دست انسانی که رفتار ناهنجار دارد عصبانی شویم، انرژی خود را تلف کرده ایم، درست همان طور که از ماشینی که راه نمی رود عصبانی شویم فقط تفاوت در اینجاست که شما می توانید ماشین را به طرف گاراژ هل بدهید، اما هیتلر را نمی توانید به کلینیک روان درمانی بکشید. با وجود این، شما می توانید در حق جوانان بالقوه هیتلری که در هر جا یافت می شوند، و نیز امکان اینکه شهروندان خوبی هم از آب درآیند، وجود دارد، کاری کنید. اگر در حق این جوان ها معتقد باشید که «گناهکارند » آنگاه هیچ کار حکیمانه ای از پیش نخواهید برد.

مهم آن است که یاد بگیریم در مواجهه با آرایی که با آرای ما تفاوت دارد عصبانی نشویم بلکه بکوشیم که دریابیم آن آرا چگونه بوجود آمده اند. بعد از آن که آنها را فهمیدید، اگر هم چنان به نظر خطا می رسند، می توانید با آنها خیلی قوی تر از وقتی که صرفا از آنها نگران شده بودید، مقابله کنید.

من نمی خواهم بگویم فیلسوف نباید هیچ احساسی داشته باشد، آدمی که احساس ندارد، اگر چنین آدمی پیدا شود، هیچ ندارد و از این رو هیچ چیزی هم بدست نمی آورد. هیچ انسانی نمی تواند امید به فیلسوف شدن داشته باشد مگر آنکه واجد احساسات خاصی شود که چندان هم رایج نیست. او باید تا آنجا که ممکن است علاقه جدی به فهم این دنیا داشته باشد، و به خاطر این فهم باید مشتاق آن باشد که بر تنگ نظری هایی که او را از ادراک صحیح باز می دارد، فائق آید. فیلسوف باید بیاموزد که بیندیشد و ابراز احساسات کند اما نه به عنوان عضو این گروه یا آن گروه، بلکه صرفا به عنوان یک انسان. اگر چنین کند، او شاید بتواند خود را از محدودیت هایی که هر انسانی در معرض آن است، نجات دهد اگر او می توانست بسان یک موجود خارق العاده مریخی یا اهل هر سیاره ای دیگر، از این دنیا تصوری داشته باشد، اگر او می توانست دنیا را چنان ببیند که مخلوقی که یک روز در آن زندگی می کند، می بیند یا مخلوقی که میلیون ها سال در آن به سر می برد، فیلسوف بهتری می شد. اما او نمی تواند چنین کند، او تخته بند بدنی انسانی با اعضایی ادراکی است که ویژه انسان هاست. تا چه اندازه می توان بر این ذهنیت انسانی فائق آمد؟ آیا می توانیم همه چیز را درباره این دنیا آن گونه که هست بدانیم نه آن گونه که دنیا به ما می نمایاند؟ این همان چیزی است که فیلسوف سودای دانستن آن را دارد و برای این هدف است که او باید زیر بار چنین تربیت طولانی با حالتی بی طرفانه برود.

تا کنون من با آموزش های پیش فلسفی فیلسوف سروکار داشتم و اینک وقت آن است که به سراغ مسائلی که کاملا صبغه فلسفی دارند، بروم. وقتی شما آموختن منطق و علم را تمام کردید چه باید بکنید تا بتوانید از آموخته های خود در مسائلی که شما را مشتاق فیلسوف شدن می کند، بهره ببرید؟

اگر از فیلسوف کهنه کاری بپرسید به شما خواهد گفت که افلاطون و ارسطو، کانت و هگل بخوان، همین طور چهره های کمتر برجسته ای مثل دکارت، اسپینوزا، لایب نیتس را مطالعه کن، همین طور چهره های هشداردهنده خطرناکی چون لاک، بارکلی و هیوم. اگر از این توصیه پیروی کنی، می توانی از عهده امتحانات در هر دانشگاهی که نام فلسفه را یدک می کشد، برآیی. مسائل قابل ملاحظه ای پیدا خواهی کرد، مقدار معتنابهی از معلومات درباره موضوعات مختلفی که این بزرگان درباره آن اندیشیدند، به دست خواهی آورد. اما تا وقتی که مشغول مطالعه فیلسوفان بزرگی و به عقلت اجازه می دهی که در این هنگام به خواب برود، گمان مبر که در حال کشف مسائل فلسفی هستی که خودت درصدد تامل درباره آنها بوده ای. برای تو روشن خواهد بود که بخش زیادی از گفته های این فیلسوفان بزرگ مزخرف است و به فضای ذهنی ماقبل علم تعلق دارد. بخشی از گفته های آنها مغالطه است و بخشی دیگر آثار هوشمندانه حدسی است. واضح است که اگر تو می خواهی مسائل ات را حل کنی باید کار خودت را بکنی.

با یکی از این مسائل چه بسا آدمی به فلسفه راهی پیدا کند. بیائید همین مساله ای را که لحظه ای قبل گفتم درنظر بگیریم: آیا ما می توانیم چیزی درباره این دنیا آن گونه که هست نه آن گونه که می نماید بدانیم؟

ابتدا ببینیم چگونه این مساله طرح می شود. ما چیزهایی را با چشممان می بینیم و تا وقتی به فکر آنها هستیم تصور می کنیم که اشیا چگونه اند. اما حیوانات به گونه ای دیگر آنها را می بینند؛  آنها نمی توانند از تصویرها چیزی درک کنند، اگر هم می دانستیم که چگونه این کار را می کنند، چه بسا می توانستیم تصویرهایی بسازیم که آنها هم بتوانند تعقل کنند، هرچند نباید این کار را می کردیم. پرندگان چشمان تیزبینی دارند که حتما این دنیا را بسیار متفاوت از آن گونه ای که به نظر ما می رسد، می بینند. آنچه را ما می بینیم یا می شنویم_ درصدد بیان نکته دیگری ام _ به نظرمان این گونه می رسد که اینک اتفاق افتاده است. اما می دانیم که نور و صدا در انتقال، زمان برند. رعد، به عنوان یک پدیده فیزیکی، در همان زمانی رخ می دهد که برق، اما ما صدای آن را با تاخیر می شنویم. وقتی شما خورشید را در حال غروب می بینید، در« واقع» خورشید هشت دقیقه قبل غروب کرده است. هنگامی که ستاره جدیدی ظهور می کند، همان طور که گاهی چنین می شود، این حادثه ای که شما در حال دیدن آن هستید شاید هزاران سال قبل اتفاق افتاده است. همین طور فیزیکدانان بر این نکته توافق دارند که رنگ، آن گونه که ما آن را تجربه می کنیم، صرفا در ادراکات ما چنین است، آنچه در جهان خارج وجود دارد و با رنگ مدرک ما مطابقت دارد، همان امواج متقاطعی است که چیزی کاملا متفاوت با رنگ است. این جهان فیزیکدانان صرفا در موارد خاصی با جهان محسوس مشترکاتی دارد. جهان محسوس، اگر فرض کنیم در خارج از ذهن ما وجود دارد، به طور وسیع یک توهم است.

اگر شما بخواهید با این مشکل با کمترین انحراف ممکن از فهم عرفی مواجه شوید، چه خواهید گفت؟ چه بسا ببینید چنان که فیزیکدان ها معتقدند همه ما در نهایت در جهان مشترکی به سر می بریم. پرندگان شاید حواس عجیب و غریب و متفاوتی داشته باشند، اما به دور چیزی که مورد علاقه بسیاری از آنهاست، جمع می شوند. با برخی از حواس بعضی از انسان ها و حیوانات می توانند پدیده ای را بفمند، هرچند آن را به طور متفاوت درک می کنند. تفاوت ها باید اموری سوبژکتیو باشند، آنچه در نظر همه دستگاه های ادراکی مشترک است، چه بسا متعلق به خود پدیده باشد، مستقل از تجهیزات ادراکی ما. این دقیقا همان است که فیزیکدانان گمان می کنند و به نظر می رسد فرضیه معقولی هم هست ولی نباید آن را یقینی دانست، زیرا فرضیه ای که قابلیت رد شدن ندارد به ذهن ما خطور کند، به همان اندازه نزدیک و متبادر به ذهن، که باورهای خام و عرفی ما چنین است.

اگر شما می خواهید با این مساله به شکل کاملی مواجه شوید، نباید بر این نکته متوقف شوید. باید بکوشید روش صورت بندی همه نظریه هایی که با همه واقعیت های ( فکت های ) قابل اثبات سازگاری دارند، بدست آورید.

همه این نظریه ها در این نکته که همگی باید پیامدهای اثبات پذیر داشته باشند، مشترکند و بنابراین به حال اهداف عملی تفاوت نمی کند که شما کدام نظریه را انتخاب کنید. اگر تا آنجا که توان دارید به این رویه عمل کنید، شما همه آن کاری را که ممکن است انجام داده اید، زیرا هرچند شما به یک نظریه حتما درست دست نیافته اید، اما نشان داده اید که چنین چیزی اساسا ممکن نیست و درصدد برآمده اید که نشان دهید همه نظریه ها ممکن است درست باشند، بیش از این از فیلسوف انتظار نمی رود.

بیایید مساله فلسفی دیگری را درنظر بگیریم، مساله رابطه نفس و بدن یا به طور کلی تر روح و جسم. فهم عرفی درصدد آن بوده است که ثنویت را امری عادی و طبیعی تلقی کند. همه ما هم این مساله را چنان واضح تلقی می کنیم که بله همه ما بدنی داریم و روحی. با وجود این، فیلسوفان همواره از این ثنویت تنفر داشته اند؛ پاره ای از آنها با اعتقاد به اینکه بدن شبحی است که روح می سازد، منکر این ثنویت شده اند – به این گروه « ایدئالیست » می گویند – در حالی که دیگرانی گفته اند روح، چیزی جز رفتار بدن نیست- به این گروه هم « ماتریالیست » می گویند. تمایز میان روح و بدن همواره وجود نداشته است بلکه از ابتدا به دلیل علائق ادیان ساخته شده است. این مساله با افلاطون آغاز شد، او مدعی بود که نفس باقی و بدن فانی است. این نظریه در روزگار منتهی به دوره قرون وسطی ابتدا در نظر نوافلاطونیان و سپس مقبول افتاد و توسعه پیدا کرد.

این نظریه به طور کامل در آثار آگوستین قدیس مطرح شد. نکته قابل توجه این است که این نظریه که ریشه های محض فلسفی کلامی داشت چنان به طور عمیق به میان عامه مردم، زن و مرد، نفوذ کرد که تقریبا اینک به نظر آنها بدیهی می رسد. با این حال من گمان می کنم هرکس خود را فیلسوف می داند چه بسا برای او سودمند باشد که کل این تمایزها را دوباره وارسی کند و اگر چنین کند درخواهد یافت که مساله به آن وضوحی هم که به طور کلی تصور می رود، نیست.

در بادی امر، واضح به نظر می آید که وقتی می گویم « می اندیشم» یعنی حادثه ای در روح من اتفاق می افتد، و وقتی می گویم «دستم حرکت می کند» . یعنی حادثه ای در بدن من رخ می دهد اما منظورم از  « می اندیشم» و «دستم حرکت می کند» چیست؟ هیچ کدام واضح نیستند.

اول درباره « اندیشیدن» من لذت و درد را تجربه می کنم، می شنوم، می بینم و اشیا را لمس می کنم، یادم می آید، احساس علاقه می کنم و تصمیم هایی می گیرم، همه این موارد را می توان زیر عنوان وقایع « ذهنی » طبقه بندی کرد و به معنای وسیع کلمه می توان آنها را « اندیشیدن» نامید. به طور قطع چنین وقایعی رخ می دهد و بنابراین ما حق داریم بگوییم که اندیشیدن وجود دارد. اما حق نداریم چیز بیشتری بگوییم، چنان که دکارت گفت، یعنی بگویم چیزی هست که می اندیشد و این چیز همان روح من است. فرض اینکه آن افکار نیازمند متفکری هستند ریشه در مغالظه گرامری ( یا بیشتر نحوی ) دارد. افکار را می توان درک کرد، اما متفکرا نه، متفکر بخشی از خرت و پرت های غیرضروری متافیزیکی است.

درباره حرکت دستم چه می توان گفت؟ همه ما وقتی به این مساله نگاه می کنیم گمان می بریم که می دانیم « حرکت» چیست و حرکت دستمان را هم می بینیم. اما این اشتباه است. حرکت یک پدیده فیزیکی است و ما برای فهم چند و چون آن باید به سراغ فیزیک برویم. فیزیک برای ما داستان فوق العاده پیچیده ای می گوید، مطابق این رای، هر چند تغییر وجود دارد، اما چیزی به عنوان حرکت در کار نیست، چرا که لازمه چنین حرفی آن است که «چیز» در حال انتقال باشد و در علم فیزیک کوانتومی « چیزها» از میان رفته اند. ما به جای چیزها، سلسله ای از وقایع  را داریم که به شیوه های خاصی با یکدیگر مرتبط اند، چنین سلسله وقایعی به اشتباه تصور می شود که «چیز» است. درباره دست در فیزیک چنین گفته شده است که ما صرفا قواعد ریاضی وار کلی خاصی را می دانیم، علم ما آنقدر کم است که نمی توانیم بگوییم این سلسله وقایع با چنین ترکیبی شبیه تفکر است یا تشبیه آن نیست. پس چیزی که می توانیم بگوییم این است که دو «چیز» وجود ندارد یکی روح من و بدن من بلکه سلسله وقایعی است که آن را « تفکرات» می نامیم، این تفکرات چنان اند که بعدی ها می توانند قبلی ها را بخاطر آورند، همین طور درباره حرکت دستم، اگر علم فیزیک اشتباه نکرده باشد، رشته وقایعی وجود دارد که به طور عرفی حرکت از آن فهم می شود، اما محال است بدانیم که این وقایع در سلسله امور جسمانی شبیه تفکراند یا نه.

نمی خواهم بگویم که درباره آنچه اینک گفتم مطمئن هستم که درست است، من فقط گفتم به نظر می رسد احتمالا چنین باشد.

به هر حال، روشن است که درباره مساله « روح» و « جسم» نمی توان به شکلی نتیجه بخش با اصطلاحات سنتی بحث کرد بلکه فقط با اصطلاحات دیگری می توان درباره آن بحث کرد که با این کار مساله هم کاملا مساله دیگری می شود. بحث درباره اینکه نفس، باقی است تا وقتی که تصوری درباره مرادمان از« نفس» نداریم، واضح است که کاری بی حاصل است. بدین ترتیب مسائل تا حدی کهنه و منسوخ شده، در بحث از اموری که دارای منافع عظیم عاطفی اند خود به مقدماتی ضروری تبدیل می شوند.

اما شاید شما بگویید: من دوست دارم فیلسوف شوم، چرا که گمانم بر این است که فیلسوفان هدف زندگی را می دانستند و می توانند به ما بیاموزند که چگونه باید زیست، و تو تاکنون در این مسیر به من کمک نکرده ای. آیا فلسفه چیزی برای گفتن درباره این امور دارد؟

این پرسش سزاوار پاسخ است، اما پاسخش کاملا ساده نیست. به لحاظ تاریخی، فلسفه در میانه علم و دین واقع شده است، فلسفه برای یونانیان « راه زندگی» بود، اما راهی که ربط بسیار وثیقی هم با یافتن دانش داشت.

پاره ای از فیلسوفان بر جنبه دینی فلسفه تاکید کرده اند، دیگرانی بر جنبه علمی آن، اما هر دو جنبه با درجات کمتر و بیشتری همواره وجود داشته است. فیلسوف کامل تصوری از غایات زندگی که خود را باید وقف آن کرد، دارد و بدین معنا او متدین خواهد بود، اما او عالم نیز خواهد بود چرا که او فکر می کند جست و جوی دانش بخش ضروری بهترین نوع حیات است و چرا که او بر این اعتقاد است که دانش برای به دست آوردن مهم ترین چیزهایی که او برای آنها ارزش قائل است، ضرورت دارد. بنابراین اخلاق و حیات عقلانی او کاملا درهم تنیده اند.

فیلسوف باید درباره اصطلاحات کلی بیندیشد، چرا که همه مسائلی که او با آنها سروکار دارد، کلی اند، و او باید بی طرفانه بیندیشد، چرا که می داند این تنها راه رسیدن به حقیقت است. کلیت و بی طرفی در اندیشه در همه مقاصد شیک و یار غارند: اهداف اساسی فیلسوف، اگر او فیلسوف اصیل باشد، وسیع اند و با همه انسانیت سروکار دارد. فیلسوف، کوته بین و تنگ نظر نخواهد بود چه به لحاظ مکانی و چه به لحاظ زمانی، در اندیشه او انسان های دیگر مناطق و دیگر نسل ها حضور دارند. در نظر او، عدالت در امور عملی، کاملا با کلیت در امور نظری هم پیمان است. اگر شما بتوانید عادت تفکر درباره نسل انسانی را به دست آورید، آنگاه به طور مضاعف درخواهید یافت که محدود کردن دوستی تان به بخشی از انسان ها سخت خواهد بود. رواقیان به این اصل معتقد بودند تا آنجا که همه احساسات شخصی را سرزنش می کردند، اما آنها در این رویه بر خطا بودند. اگر شما هیچ کس را به طور خاص دوست نداشته باشید، عشق تان به نوع بشر سرد و انتزاعی خواهد شد. از خلال احساسات شخصی است که عشق به نوع بشر گرم و پویا می شود.

اگر وقتی مطلبی درباره فجایع انسانی می خوانید، تصور کنید که چنین اعمالی به سر زن و بچه شما و دوستانتان آمده است، از آن فجایع احساس نفرت خواهید کرد و آنها را نسبت به هر انسانی که همه آدمیان را به طور برابر دوست می دارد، غیرقابل قبول خواهید دانست. فیلسوف نباید نسبت به دوستانش یا نسبت به کشورش احساساتی کمتر از مردم دیگر داشته باشد اما باید به لحاظ فکر ی بیاموزد که این احساسات را تعمیم دهد و برای دیگر دوستان و دیگر کشورها نیز ارزش هایی را که او برای خویش می پسندد، قائل باشد.

تامل در فاصله های زیاد مکانی و گستردگی های عظیم زمانی که هر فیلسوف باید خود را با آن خو دهد می تواند تاثیر مهذبانه خاصی بر احساسات بگذارد.

پاره ای از چیزهایی که ما مدعی هستیم هیجان برانگیزند وقتی در معرض مقایسه با جهان ستارگان قرار گیرند، مسخره و بی اهمیت به نظر می آیند، چیزهای دیگری هم که ممکن است به نظر کم اهمیت تر از آنی که ما گمان یم بردیم باشند، به نظر بی ارزش نمی آیند. اعمال آدمی هم آن معنای کیهانشناختی را ندارد که بتوان با روزهای هیئت بطلمیوسی چیزی به آنها نسبت داد اما همه آنها هنوز چنان اند که ما اعمال دارای خیر و شر را می شناسیم. به دنبال تحقق عظمت های شخصی بودن، مثل ازیمندس پادشاه پادشاهان، مسخره و بی اهمیت است، زیرا عظیم ترین قدرت ها و شهرت هایی که باری انسان قابل دسترسی است، هنوز چندان خرد و بی اهمیت است که بسیار به ندرت ارزشمند می شود تا چه رسد به تلاشی کوچک. اما اهداف غیرشخصی – مثل آن که بکوشی به هر اندازه که ممکن است این جهان را بفهمی، زیبایی خلق کنی یا به خوشبختی آدمیان بیفزایی- به نظر خنده دار نمی رسند، زیرا اینها بهترین کارهایی است که ما می توانیم انجام دهیم. و از طریق همین دانش بی اهمیت مان است که می توان نوع خاصی از آرامش را به دست آورد، آرامشی که خوشبختی بدون کبر و بدبختی بدون ناامیدی را به آسانی قابل تحمل می کند.

چگونه می توان فیلسوف شد؟ نوشته شده توسط هدا
ژان پل سارتر كيست؟

ژان پل سارتر کیست؟

ژان پل سارتر کیست؟

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

 

ژان پل سارتر کیست؟ فیلسوف اگزیستانسیالیست یاروشنفکر کمونیست؟ داستان نویس یا نمایشنامه نویس؟ فعالیت های سارتر متنوع تر از آن است که بتوان به اعتبار یکی، از بقیه چشم پوشید. سارتر هر جا که قدم می گذاشت با جدیت و اراده ای که از جهان بینی اگزیستانسیالیستی اش مایه می گرفت، راهش را تا نهایت منطقی آن ادامه می داد. اگر به دنیای ادبیات وارد شد، آنقدر کارش را خوب انجام داد  که سرانجام برنده جایزه نوبل شد. اگر وارد دنیای فلسفه شد، آنقدر کتاب و مقاله نوشت و سخنرانی و مصاحبه کرد که فلسفه اش مشهورترین و پر طرفدارترین  مقاله فلسفی روزگارش شد.اگر پا به عرصه روشنفکری گذاشت، آنقدر در کافه ها پرسه زد و در اعتصابات شرکت کرد وله یا علیه حکومتگران موضع گیری کرد که نماد جنبش روشنفکری در قرن بیستم شد، اگزیستانسیالیت ها معتقدند وجود بر ماهیت تقدم دارد. یعنی هر کس، قبل از هر چیز وجود دارد؛ پیش از این که فقیر باشد یا غنی، بی سواد باشد یا دانشمند و سرانجام، یکی از علاقه مندان به اینشتین باشد یا خود انیشتین، اگزیستانسیالیستهامی گویند آدمی قبل از هر چیز، وجود دارد و در این وجود با دیگران برابر است، آنگاه او می تواند به ماهیتش شکل دهد، تصمیم بگیرد که یک آس و پاس محتاج به نان شب باشد یا ثروتمندترین انسان روی کره ی خاکی. ممکن است آدمی با تصمیم قبلی به سوی ناکامی نرود ولی این چیزی از مسئولیتش در قبال خودش کم نمی کند. این سخن سارتر شهرت زیادی یافته است که اگر شخصی از پا فلج باشد و مدال طلای المپیک را در دومیدانی نگیرد، مقصر فقط خودش است. اگر چه این دیدگاه مخالفان و موافقانی دارد ولی نمی شود انکار کرد که خود سارتر تجسم عینی ادعایش بود.

او به هر حوزه ای وارد شد، هیچگاه کمال گرایی را از یاد نبرد و موفقیت های بسیارش دلیل این مدعاست. ژان پل سارتر در ۲۱ ژوئن ۱۹۰۵در پاریس متولد شد. پانزده ماهه بود که پدرش ژان باتسیت سارتر را از دست داد. مادرش که نسبت نزدیکی با آلبرت شواتیزر، پزشک معروف فرانسوی داشت تا پایان عمر مورد توجه ژان پل سارتر بود. نویسنده معروف همیشه از تاثیر عمیق مادرش بر شخصیت و افکارش یاد می کرد. در نوزده سالگی وارد دانشسرای عالی پاریس شد. فیلسوف آینده در بیست و سه سالگی در امتحانات نهایی رشته فلسفه شرکت کرد و با کمال خجالت مردود شد. البته علت آن ضعف علمی نبود؛ علت موضع رادیکال سارتر بود که معتقد بود فلسفه را باید فهمید و نه این که حفظ کرد. در امتحانات سال بعد با رتبه اول قبول شد. اما نفر دوم این امتحانات کسی نبود جز سیمون دوبوار؛ زنی که از این پس تا پایان عمرنزدیکترین همراه فکری و عاطفی سارتر بود.

سه سال بعد ژان پل سارتر به عنوان معلم فلسفه به بندر لوهاوررفت و مدت ها در این شهر اقامت داشت. اما دوری از دوبوار در این مدت آن چنان برای سارتر جوان گران آمد که پس از بازگشت به پاریس به طور جدی به فکر ازدواج با دوبوار افتاد. در سال ۱۹۳۳ با یک فرصت مطالعاتی به برلین سفر کرد و یکی دو سالی که در آلمان بود به آشنایی با آثار ” هوسرل “و”هایدگر” گذشت. “هستی و زمان” هایدگر آن چنان تاثیری بر سارتر نهاد که سرانجام درسال ۱۹۴۱کتاب “هستی و نیستی”را منتشر کرد و تاثیری پذیری خود را از فلسفه پدیدار شناسانه هایدگر آشکار کرد. سال ۱۹۳۶ بود که رمان ” تهوع” را نوشت و به انتشارات گالیمار تحویل داد. صاحب انتشاراتی با اکراه این رمان را پذیرفت، اما پس از انتشار کتاب در سال ۱۹۳۸ به عنوان رمان سال برگزیده شد.ضمناٌ مجموعه داستان “دیوار” نیز به چاپ رسید که مورد استقبال جامعه ادبی فرانسه قرار گرفت و حتی او را در کنار بزرگانی چون بالزاک قرار داد.

بنابراین پیش از آغاز جنگ، ژان پل سارتر از تثبیت موقعیت ادبی خود مطمئن شد و همین بود که سال های بعد را عمدتاٌ وقف فلسفه کرد. با آغاز جنگ جهانی دوم داوطلبانه به جبهه رفت. نگرش فلسفی سارتر ایجاب می کرد که در متن بحران های روزگار وارد شود و حتی این بحران را به عنوان یک فرصت برای خودشناسی تلقی کند. آن چه که در جنگ برای سارتر اهمیت داشت ، تماس نزدیکی بود که با مرگ برقرار می شد. در میدان جنگ، مرگ دم دست تر از هر جای دیگری بود؛ و در مواجهه با مرگ بود که آدمی امکانات وجودی خودش را آشکارمی کرد. تقدیر این بود که سارتر در سی و پنجمین سالروز تولدش در ۱۹۴۰ به اسارت آلمان ها در آید. اسارتش بیش تر از یک سال دوام نیاورد و پس از آزادی به فعالیت فلسفی و ادبی اش ادامه داد.

ژان پل سارتر سرانجام در سال ۱۹۸۰ و در شرایطی که سال ها بینایی اش را از دست داده بود در پاریس و در سن ۷۵ سالگی درگذشت. سه جلد رمان “راه آزادی”رسالات فلسفی “نظریه احساسات” ، “مخیلات” و”رساله تخیل” ،نمایشنامه های “گوشه نشینان آلتونا” “مگس ها” و “دست های آلوده” و آثار ادبی و فلسسفی دیگری نوشت که تعدادی از آن ها در شرح فلسفه اش بود یا واکنشی در برابر جریانات سیاسی روزگارش .

 

 

نوشته شده توسط هدا

انسان در جستجوی معنا

انسان در جستجوی معنا (انگلیسی: Man’s Search for Meaning) اثر ویکتور فرانکل، روان‌پزشک، عصب‌شناس و پدیدآورندهٔ لوگوتراپی است که در سال ۱۹۴۶ منتشر شد. این کتاب در بر دارندهٔ خاطرات فرانکل از وضعیت خود و سایر قربانیان اردوگاه‌های کار اجباریآلمان در خلال جنگ دوم جهانی است. فرانکل در این کتاب به عنوان یک (روان‌شناسی اگزیستانسیالیتی) روان‌شناس اگزیستانسیالیت به اهمیت جستجوی معنا برای زندگی، در سخت‌ترین شرایط زندگی می‌پردازد و ضمن روایت خاطراتش از اردوگاه‌های کار اجباری، تلاش می‌کند که نگرش جدیدش را در روان‌شناسی (لوگوتراپی) تبیین کند.

بیش از ۹ میلیون نسخه از این کتاب تأثیرگذار تا زمان مرگ ویکتور فرانکل در سال ۱۹۹۷ در آمریکا فروخته شد، به ۲۴ زبان زندهٔ دنیا ترجمه شد و ۷۳ بار تجدید چاپ شد.

این کتاب با ترجمه مشترک دکتر نهضت صالحیان و مهین میلانی توسط انتشارات درسا چاپ شده است.

این کتاب را می توانید از همین سایت از اینجا دانلود کنید.

دیدگاه‌ها
فرانکل اگزیستانسیالیست (پیروان اصالت وجود، هستی‌گرا) بود. او واژه «هستی نژندی» را در مورد اختلال عاطفی ابداع کرد و اختلال عاطفی را حاصل عدم توانایی فرد در یافتن معنا برای زندگی می‌دانست. به نظر فرانکل آزادی به معنای رهایی از سه چیز است: ۱ـ غریزه‌ها ۲ـ خوی‌ها و عادت‌ها ۳ـ محیط . در زمینهٔ نظریه شخصیت، فرانکل معتقد است، در آدمی انگیزه‌ای بنیادی وجود دارد و آن «ارادهٔ معطوف به معنا» است.
مکتب روان‌شناسی لوگوتراپی یا معنا درمانی که ویکتور فرانکل بنا نهاد امروز یکی از مکاتب مطرح روان‌شناسی در جهان است.

celectine-message

پیشگویی آسمانی

 

پیشگویی آسمانی در برگیرنده اسراری است که هم اکنون در حال دگرگون ساختن جهان است. با توسل به تعالیم خردمندانه یک دست نوشته پرویی این کتاب به شما می آموزد که از هم اکنون بین وقایع زندگی خود ارتباط برقرار کنید… و به شما این امکان را می دهد تا وقایعی را که در آینده برای شما رخ خواهد داد ببینید!

کتابی که نخستین بار در کتابفروشی های کوچک آمریکا عرضه شد و سپس دست به دست گشت. داستان این کتاب، یک ماجرا و کشف تکان دهنده است. اما در عین حال، راهنمایی قدرتمند است که به ادراک روشن شما از علت موقعیت کنونی تان در زندگی می انجامد. و با انرژی و امیدی نو شما را در مسیر حرکتتان به سوی فردا هدایت می کند. کتابی که فقط یکبار در زندگی به آن بر می خورید اما زندگیتان را برای همیشه دگرگون می سازد.

به تازگی کتیبه ای چند هزار ساله که مسیر آینده بشریت را ترسیم می کند در کشور پرو پیدا شده است.این کتیبه ۱۰ بصیرت یا نوع نگرش را وصف کرده است که اگر بشر یه این بصیرت ها دست پیدا کندبه مانند عرفا با جهان هستی یکی شده و به کمال و سعادت حقیقی دست پیدا می کند.

اما این بصیرت ها چیست و روش دست یافتن به آنها چگونه است؟

در فیزیک کوانتم مشخص شده است که کوانتما دارای دو ذات هستند موج و ذره.
مشخص شده است که کوانتم هنگام آزمایش توسط دانشمندان خاصیت ذره دارد و در بقیه مواقع موج(انرژی) هستند.
نکته جالب توجه این است که کوانتم طبق نظر و رای آزمایش گر آزمایش می شود.
البته این یه نطریه است.
کتاب پیشگویی آسمانی هم درصدد برآمده جهان و هستی را انرژی (موج)در نظر بگیرد و سعادت بشر را پیوستن به این منبع بی کران انرژی در نظر بگیرد.تمام نزاع بشریت با یکدیگر را کسب یا دزدیدن انرژی از همدیگر عنوان کرده است.
این انرژی است که هدف بشریت است و به هر صورت باید کسب شود تا انسان توسط این انرژی کنترل رویداد ها و انفاقات پیش روی خود را به دست گیرد.کتاب غیر از اتفاقات تابع علت و معلول و رخداد های تصادفی یکسری رویدادها را تعریف می کند که قابل کنترل توسط انسان است.برای کنترل این رویداد ها انرژی لازم است.انرژی است که احساس لذت و سعادت را برای انسان به ارمغان می آورد.
سیر تکامل کسب و استفاده از انرژی می تواند انسان را به نقطه ای برساند که با منبع لایتناهی انرژی یکی شود.
اکثر عرفا در مذاهب گوناگون از این یکی شدن با هستی سخن به میان آورده اند.

این کتاب راجع به یک کتاب خطی صحبت می کند که از حدود ۳۰۰۰ سال پیش وجود داشته و تازه پیدا شده و مطالب خاص و نوعی را عنوان می کند و کلیسا در مقابلش شدیدا مقاومت می کند چون کشیش ها فکر می کنند که ایمان مردم را ضعیف میکند یا به عبارتی کار شان را کساد می سازد.

این کتاب از کشف و شهودهائی حرف میزند که ممکنه واقعأ زندگی مردم را متحول کند:

۱- به مرور تو کشف می‌کنی که زندگی تقریبأ گذراندن امتحانی معنوی است. کشف و شهود اول حکایت از همین امتحان معنوی داره وقتی همزمانی رویدادها رو جدی می‌گیریم. این همزمانی رویدادها باعث می شه که فکرک نیم چیزی در فراسو وجود داره. امری معنوی در ورای هر کاری که می‌کنیم دست اندر کار است. (مرحله قرون وسطی)

۲-کشف و شهود دوم آگاهی ما را به عنوان امری واقعی تلقی می کنه. می‌توانیم به چشم خود ببینیم که گرفتار و دل مشغول بقای مادی بوده‌ایم، و دراین راه تمام حواسمان را برای حفظ امنیت و آسایش خود در جهان متمرکز کرده‌ایم. می‌دانیم که آزادی ما حالا نشانگر نوعی آگاهی به چیزی است که واقعاً رخ می‌دهد. (دوره رنسانس)

۳- کشف و شهود سوم چشم انداز و نگاه نوعی به جهان دارد. جهان مادی را به صورت یک انرژی ناب می‌بیند، انرژی که تا حدی با نحوه تفکر ما هماهنگی دارد.

۴- کشف و شهود چهارم پرده از این راز برمی دارد که آدمی با مهار کردن انسان‌ها و در اختیار گرفتن ذهن و فکر آن‌ها دلش می‌خواهد انرژی آن‌ها را بدزدد، جنایتی که زمانی دستمان را به آن آلوده می‌کنیم که اغلب احساس می‌کنیم انرژی‌مان ته کشیده و در تنگنا قرار گرفته‌ایم.

۵-این نقصان و کمبود انرژی را البته می‌توان وقتی جبران کرد که با منبع متعالی تر ارتباط برقرار کنیم. جهان می‌تواند هر چه را نیاز داریم در اختیارمان بگذارد به شرط آنکه ما با او رها و بی پرده باشیم. این جلوه و نمائی از کشف وشهود پنجم است.

۶-کشف و شهود ششم روشن می‌کند که ما می‌توانیم حسابمان را با نمایش‌های مکرر قدیمی تصفیه کنیم و خویشتن واقعی خود را پیدا کنیم.

۷- کشف وشهود هفتم می‌گوید تکامل، این خویشتن‌های واقعی را به حرکت در آورده بود و از طریق پرسش، الهام و شهود به اینکه چکار کنیم و پاسخ به آن، قرار گرفتن در این جریان سحر آمیز و جادوئی در واقع رمز و راز سعادت و نیکبختی است.

۸- کشف و شهود هشتم، دانستن این مسئله بود که چگونه به شیو ه ای نو با دیگران رابطه برقرار کنیم و بهترین وجوه آنان را جلوه گر سازیم و این کلیدی بود که مدام رمز و راز را به عمل وا می‌داشت و پاسخ سئوالها را به ارمغان می‌آورد. و تمام این کشف و شهود ها در آگاهی ای ادغام شده بود که همچون اوج هوشیاری و امید و انتظار می‌نمود.
” کشف و شهود سوم را فراموش نکن. (جهان سرشار از انرژی است، انرژی که به آرزوها و انتظارات ما واکنش نشان می‌دهد. آدم‌ها هم پاره ای از آن انرژی جهان هستند. بنابراین وقتی پرسشی داریم، سرو کله آدم‌هایی که پاسخ را در چنته دارند پیدا می‌شوند.) در کشف و شهود نهم ما شیوه تکامل و تحول را می‌آموزیم و مسیر خاص خود را از حقیقتی به حقیقت دیگر، دنبال می‌کنیم و فرهنگ کلی به شیوه ای بسیار قابل پیش بینی دگرگون خواهد شد.وقتی به آستانه تحول برسیم و کشف وشهودها کم کم در سطح جهانی ظاهر شوند، نژاد بشر دوره ای از درون نگری را تجربه خواهد کرد. درک خواهیم کرد دنیای طبیعی چقدر زیبا و سرشار از معنویت است.به درخت‌ها و کوهها و رودها به منزله معبدهایی از قدرت عظیم نگاه خواهیم کرد که باید همراه با احترام و ابهت حفظ شوند.”اگر تاریخ به جلو و به بالا ادامه یابد، آنوقت ما همچنان به کسب سطوح بالاتر و بالاتر انرژی و ارتعاش ادامه خواهیم داد.”

حقیقت ترکیبی از دیدگاه‌های علمی و دینی جهان است.حقیقت این است که تکامل شیوه و طریقی است که خدا خلق کرد و هنوز هم خلق می‌کند.نهایتأ مفاهیم بسیاری از ادیان روشن می‌شود و باعث می‌شود که وعده‌ها عملی گردد.حرف تمام ادیان در باره این است که بشر سرچشمه والایی بیابد و با آن ارتباط برقرار کند و اینکه تمام ادیان از نوعی درک و دریافت که انسان‌ها در باطن خود از خداوند دارند سخن می‌گویند،احساسی که ما را سرشار می‌سازد و فراتر از آنکه بودیم می‌برد.تمام ادیان زمانی فاسد و تباه می‌شوند که رهبرانشان به جای آنکه به آن‌ها نشان دهند چگونه اراده الهی را در درون خویش بیابند،خود را مفسر این اراده می‌دانند. کتاب خطی می‌گوید که گهگهاه در تاریخ یک فرد راه دقیق ارتباط برقرارکردن با سرچشمه لایزال الهی و سمت و سوی آن را درک خواهد کرد و بدینسان همچون سرمشقی پایدار نشان خواهد کرد که مقدرات تمام نژاد بشر آن مسیر را دنبال کنند.

کشف و شهود نهم سرنوشت نهایی ما را آشکار می‌سازد و آن را مثل بلور صاف و روشن می‌کند.چندین بار تکرار می‌کند که ما در مقام انسان اوج و غایت تمامی تکامل هستیم.از ماده ای صحبت می‌کند که به شکلی ضعیف آغاز می‌شود و عنصر به عنصر، سپس نوع به نوع، مدام پیچیده تر می‌شود و همواره به صورت ارتعاشی بالاتر تحول می‌یابد.سرنوشت ما این است که سطح انرژی خود را افزایش بدهیم و سطح انرژی ما افزایش می‌یابد،سطح ارتعاش ما در اتم‌های بدنهای ما اضافه می‌شود. یعنی اینکه ما به حالت معنوی بالاتر و ناب تری دست پیدا می‌کنیم.کشف و شهود نهم می‌گوید که ما انسان‌ها در همان حال که به افزایش ارتعاش خود ادامه می‌دهیم، چیز حیرت انگیزی اتفاق می‌افتد.تمام گروه‌های مردم، همینکه به سطح معینی رسیدند، ناگهان برای آن‌هایی که هنوز در سطح پایین تر ارتعاش دارند نامرئی می‌شوند. در این سطح پایین تر به نظر مردم چنین خواهد نمود که دیگران کاملأ ناپدید شده‌اند، اما خود این گروه احساس خواهند کرد که هنوز درست همانجا حضور دارند و فقط می‌بینند که سبک بارتر شده‌اند.

وقتی انسان‌ها شروع می‌کنند به بالاتر بردن ارتعاش‌های خود به سطحی که دیگران نمی‌توانند ببینندشان،این نشانگر آن خواهد بود که داریم از مرز میان این زندگی و دنیای دیگری که از آنجا آمده‌ایم و پس از مرگ به آنجا خواهیم رفت، گذر می‌کنیم.این گذر آگاهانه راهی است که پیامبران آن را نشان داده‌اند، مسیح به انرژی دست یافت که توانست سبکبال روی آب راه برود.و در روی زمین از مرگ فراتر رفت و از آن گذر کرد و جهان مادی را به جهان معنوی بسط داد و اگر ما هم با همان سرچشمه ارتباط پیدا کنیم می‌توانیم گام به گام در همان مسیر پیش رویم.آنگاه مرحله ای فرامی رسد که هر کس از آنچنان نوسان و ارتعاش بالایی برخوردار می‌شود که با همان شکل و شمایل خود وارد بهشت می‌شود و بیشتر افراد در خلال هزاره سوم به این سطح از ارتعاش انرژی خواهد رسید.ما با اعتماد به نفس و برخورداری از بینش و بصیرت باید بدانیم که کجا داریم می‌رویم.کشف و شهود ها تصویری از دنیا بوجود می‌آورند که تصویری باور نکردنی از زیبائی و انرژی است، هرچه بیشتر بتوانیم این زیبائی ها را ببینیم، بیشتر می‌توانیم رشد و تکامل پیدا کنیم و سطح ارتعاش و انرژی ما بیشتر می‌شود و سرانجام،درک و تصور و ارتعاش افزایش یافته ما، بهشتی را که اینک در برابر ماست به رویمان باز خواهد کرد.چیزی که هست و هنوز نمی‌توانیم آن را ببینیم.رسیدن به بهشت در روی زمین دلیل بودن ما در اینجاست و اکنون می‌دانیم که چگونه می‌توان آن را عملی کرد و چگونه عملی خواهد شد. باشد تا همه ما با کشف وشهودهایمان در بهشت سکنی گزینیم

برگرفته از چند سایت

postman

پستچی

پستچی (انگلیسی: The Postman) فیلمی در سبک علمی–تخیلی، اکشن، درام، و رمانتیک به کارگردانی کوین کاستنر است که در سال ۱۹۹۷ منتشر شد.

بازیگران

  • ویل پاتون
  • اولیویا ویلیامز
  • جیمز روسو
  • تام پتی
  • کوین کاستنر
  • دانیل ون بورگن
  • جووانی ریبیسی
  • پگی لیپتون
  • مری استوارت مسترسون
  • تونی ویلسون
  • جو سانتوس
  • رکس لین
  • رایان هرست

 

کارگردانکوین کاستنر
تهیه‌کنندهوارنر برادرز
Steve Tisch
جیم ویلسون
فیلم‌نامه‌نویساریک روث
برایان هالگلند
David Brin
بر پایهThe Postman اثر
David Brin
بازیگرانویل پاتون
Larenz Tate
اولیویا ویلیامز
جیمز روسو
تام پتی
کوین کاستنر
دانیل ون بورگن
اسکات بایرستو
جووانی ریبیسی
پگی لیپتون
مری استوارت مسترسون
تونی ویلسون
Chip Esten
جو سانتوس
رکس لین
رایان هرست
Shawn Hatosy
موسیقیجیمز نیوتن هاوارد
فیلم‌برداریStephen Windon
تدوینPeter Boyle
شرکت

تولید

Tig Productions
توزیع‌کنندهوارنر برادرز
تاریخ (های) انتشار
  • ۲۵ دسامبر ۱۹۹۷
مدت
۱۷۷ دقیقه[۱]
کشورآمریکا
بودجه۸۰ میلیون دلار[۲]
گیشه۱۷٫۶ میلیون دلار[۲]
chocolat

شکلات

 

شکلات
کارگردانلاسه هالستروم
تهیه‌کنندههاروی وینشتاین
نویسندهجوان هریس – رابت نلسون جیکاب
بازیگرانژولیت بینوش
آلفرد مولینا
جانی دپ
جودی دنچ
کری آن موس
توزیع‌کنندهمیراماکس
تاریخ‌های انتشار۱۵ دسامبر ۲۰۰۰
مدت زمان۲ ساعت و ۱ دقیقه
زبانانگلیسی
بودجه۲۶ میلیون دلار

شکلات نام یک فیلم ساخته شده توسط میراماکس در سال ۲۰۰۰ (میلادی) است که بر اساس یک رمان از جوان هریس تولید شد. این فیلم داستان خیالی یک مادر (با بازی ژولیت بینوش) را نقل می‌کند که به همراه دختر شش ساله‌اش به یک شهر فرضی در فرانسه مهاجرت می‌کند. در این شهر کوچک که اهالی آن کم و بیش متعصب دینی می‌باشند و کشیشی سخت گیر در آن زندگی می‌کند پس از آنکه متوجه می‌شوند این مادر به دین آنها اعتقادی ندارد و به کلیسا نمی‌رود سعی در دشمنی با او می‌کنند و از طرفی مادر همراه با دخترش  ولید شکلات مشغول می‌شود و شکلات‌های او زندگی مردم این شهر کوچک را به سرعت دستخوش تغییراتی جالب و خنده دار می‌کند.

جوایز

این فیلم موفق به کسب چند جایزه از جمله موارد زیر شده‌است:[۱]

  • چهار جایزه از جوایز طرح تولید برتر (Excellence in Production Design Award) سال ۲۰۰۱
  • جایزه بوگی (Bogey Award) سال ۲۰۰۱
  • جایزه اروپایی فیلم (European Film Awards) در زمینه بهترین بازیگر زن (برای بازی ژولیت بینوش)

هم‌چنین این فیلم در جوایز اسکار سال ۲۰۰۱ در چهار زمینهٔ بهترین بازیگر نقش اول زن، بهترین بازیگر نقش مکمل زن، بهترین تصویربرداری و بهترین فیلم‌نامه نامزد شد که در هیچ‌کدام موفق به کسب جایزه نشد.

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

Vanilla_sky

آسمان وانیلی

 

آسمان وانیلی
Vanilla sky post.jpg
کارگردانکامرون کرو
بازیگرانتام کروز
کامرون دیاز
پنه لوپه کروز
کرت راسل
جیسون لی
نوآه تیلور
موسیقینانسی ویلسون
فیلم‌برداریجان تول
توزیع‌کنندهپارامونت پیکچرز
تاریخ‌های انتشار
  • ۱۴ دسامبر ۲۰۰۱
مدت زمان
۱۳۶ دقیقه
کشورایالات متحده آمریکا
زبانانگلیسی
هزینهٔ فیلم۶۸ میلیون دلار
فروش گیشه۲۰۳٬۳۸۸٬۳۴۱ دلار

(به انگلیسیVanilla Sky) فیلمی به کارگردانی کامرن کرو محصول سال ۲۰۰۱ آمریکا است که از بازیگران اصلی آن می‌توان به تام کروز، کامرون دیاز، پنه لوپه کروز، کرت راسل، جیسون لی، نوآه تیلور، تیموتی اسپال، تیلدا سوئینتن، مایکل شنون، کن لئونگ، شالوم هارلو، ایوانا ملیسویک، جانی گالکی، آلیشیا ویت، جنیفر آسپن و استیون اسپیلبرگ اشاره کرد.

این فیلم نسخه هالیوودی فیلم اسپانیایی چشمانت را باز کن محصول سال ۱۹۹۷ است. فیلم اصلی توسط آلخاندرو آمانبار نویسنده، کارگردان و آهنگساز مشهور شیلی-اسپانیایی ساخته شده است و ادواردو نوریگا،پنه‌لوپه کروز و نجوا نمیری در آن به ایفای نقش پرداخته‌اند.

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

the-kid

کودک

 

فیلم کودک دیزنی با بازی بروس ویلیس و کارگردانی جان ترتل تاب محصول سال ۲۰۰۰ آمریکا می باشد. فیلم روایت چند روز از زندگی مردی است به نام راسل دوریتز (بروس ویلیس) که در آستانه ۴۰ سالگی قرار دارد، ازدواج نکرده و به تنهایی زندگی می کند. شغل او “مشاور جلوه یا مشاور بصری” می باشد. یعنی به افراد کمک می کند زمانی که مخاطبینشان آنها را با حواس پنج گانه احساس می کنند تصویر مطلوبی در ذهن آنها خلق نمایند.

مسیر ما در زندگی به این بستگی دارد که چقدر نسبت به نیازهای خود اشراف داشته باشیم. واژه نیاز” NEED” با خواست “WANT” متفاوت می باشد. شیری گرسنه است؛ این نیاز اوست. بعد غزالی را در حال فرار می بیند، این همان خواست مشخص اوست. شیر باید برای برطرف کردن نیازش، به خواسته ی خود دست پیدا کند. گرچه نیاز و خواسته با هم در ارتباطند اما یک چیز واحد نیستند. نیازهای انسان، وضعیت احساس محرومیت اند. نیازها شامل نیازهای مادی و جسمی، هویت و عزت نفس، نیازهای اجتماعی، دانش و نیازهای فکری و نیازهای روحی و روانی هستند. خواست، نوعی از نیاز انسانی است که با توجه به فرهنگ و خصوصیات شخصیتی تغییر یافته است. یک آمریکایی به غذا نیاز دارد، ولی خواهان یک همبرگر با سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه است. فردی در ایران نیز به غذا نیاز دارد ولی قورمه سبزی و کوبیده می خواهد. نیازها گاهی ناخودآگاه هستند.

دوریتز با توجه به شغلش ظاهر مشتریانش را برحسب هدف و کسب و کاری که دارند اصلاح می کند و به آنها می گوید چه عادتهایی را کنار یا ادامه بدهند و حتی برای تطهیر افراد مشکل دار کمپین تبلیغاتی طراحی و اجرا می کند. از نظر حرفه ای دارای یک دفتر کار شیک، یک منشی و یک دختر جوان به عنوان دستیار و مشتریان پولداری که دغدغه حفظ ظاهر دارند می باشد. در حقیقت شغل او ایجاب می کند با خواسته مردم سر و کار داشته باشد. در خانه ای بزرگ و مدرن زندگی می کند و سوار پورشه ی اسپایدر می شود. او در زندگی شخصی خود نیز با خواسته های خود سر و کار دارد. خواسته ها دائما” با پاداش های اجتماعی و رسانه ها ارتقاء می یابند و به همین دلیل است که ما بیشتر به آن ها توجه می کنیم تا به نیازهای واقعی خود. ممکن است خواسته ها همیشه برای موجودیت و زندگی ما مفید نباشند چرا که خواسته ها همواره به نیازهای واقعی مربوط نمی شوند. بیشتر خواسته ها ما را فریب می دهند تا باور کنیم لازم است آنها را دنبال کنیم. مثلا” ممکن است فکر کنیم اگر برای پول ازدواج کنیم عشق هم بدنبالش خواهد آمد در حالی که نادرست بودن آن کاملا” مشهود است.

شادی ما به این بستگی دارد که در کنار داشتن زندگی روزمره و شلوغ خود، چگونه و تا کجا از نیازهای درونی خود آگاه و تا چه اندازه متعهد به ارضای آنها باشیم. راستی انسان شادی نیست چون از نیازهای خود آگاه نیست و با منشی و دستیارش مانند یک ماشین برنامه ریزی شده و بدون احساس برخورد می کند.

چگونه از نیازهای خود آگاه شویم؟

طبیعت شیوه ای دارد تا بدانیم ما در جستجوی ارضای خود هستند یا نه. زمانی که گرسنه هستیم و به غذا نیاز داریم معده ما واکنش نشان می دهد و همین ما را وادار می کند به دنبال چیزی برای خوردن باشیم. این جنبه همچنین در ارتباط با نیازهای پیچیده ما نیز مصداق دارد که عبارتند از: کمال روحی، عاطفی و اجتماعی.

تصاویر زبان روح هستند و جایی که نیازهای ما برآورده نشده باشند بروز می کنند. این تصاویر به دو صورت خود را به ما نشان می دهند و پیام شان را ارائه می کنند؛ رویاها و تخیلات. زمانی که خواب هستیم این تصاویر به صورت رویاها به سراغ ما می آیند و زمانی که بیدار هستیم پیام خود را در قالب تخیلات به ما عرضه می کنند. اما مشکل اینجاست که ما زبان این پیام آورندگان از سرزمین روح ها را نمی دانیم و در غالب موارد نمی توانیم با آنها ارتباط برقرار کنیم و همین عدم ارتباط باعث می شود تا آنها را به فراموشی بسپاریم و یا واقعیت آنها را منکر شویم که این کار باعث می شود آنها خود را در قالب تصاویر مشابه ای تکرار کنند و یا به صورت بیماریهای روان تنی به ما یاد آور شوند که می بایست به آنها توجه کنیم چرا که چیزی درون ما درست کار نمی کند.

زندگی دوریتز از جایی دچار مشکل می شود که او در بیداری هواپیمای قدیمی یک موتوره قرمز رنگی را می بیند که مدام در بالای سرش چرخ می زند و تنها اوست که آن را می بیند و وقتی به دیگران آن را نشان می دهد آنها فکر می کنند که او دچار اوهام شده است و شب که به خانه می رود پشت در خانه هواپیمای کوچک قرمز رنگی درست مثل همان هواپیمایی که در روز و در آسمان دیده بود را می بیند و آن را به خانه می برد. اما همان شب در خانه اش پسر بچه ی خپل ۸ ساله ای را می بیند و زمانی که می خواهد او را بگیرد پسر بچه با دوچرخه اش فرار می کند و او نیز با ماشین او را دنبال می کند. دست آخر پسر بچه خپل وارد یک رستوران در یک فرودگاه هواپیماهای سبک می شود و دوریتزّ نیز بدنبال او وارد رستوران می شود و عده ای مرد و زن مسن را در فضایی نیمه تاریک و غمبار در حال غذا خوردن می بیند و هر چه بدنبال پسر بچه می گردد او را نمی یابد. روز بعد پدر دوریتز به دفتر کار او می آید و به دوریتز می گوید چرا با وجود اینکه به او اطلاع داده بود برای جمع و جور کردن انبار خانه ای که در آن بزرگ شده بیاید نیامده و دوریتز می گوید من که چک فرستادم چون خودم وقت این کارها را ندارم ! عصر همان روز وقتی دوریتز به خانه می آید دوباره همان پسر بچه خپل را در حال تماشای تلویزیون و خوردن پاپ کورن می بیند و به او می گوید برای چه به خانه اش آمده و پسر بچه می گوید آمده ام تا هواپیمایم را ببرم و هواپیمای کوچک را به دوریتز نشان می دهد. اما دوریتز می گوید این هواپیما متعلق به خودش می باشد که از۳۰ سال پیش تا الان در خانه پدری اش بوده و گویا شب گذشته پدرش آن را پشت در خانه گذاشته و رفته. پسر بچه خپل می گوید اگر این هواپیما مال تو است چرا اسم من پشت آن نوشته شده و کلمه ی راستی (مخفف راسل) را که زیر هواپیما نوشته شده را به دوریتز نشان می دهد و دوریتز بعد از چک کردن چند نشانه مانند جای زخم و ماه گرفتگی متوجه می شود که این پسر بچه خپل در واقع کودکی خودش می باشد یعنی زمانی که پسر بچه ای ۸ ساله بوده.

همان طور که در این فیلم نشان داده شده یکی از مهمترین راههای ترجمه ی تصاویر روح، بازگشت به قلمرو کودکی و گذشته می باشد جایی که هنگام یادآوری خاطرات به آن پناه می بریم یا جایی که هنوز از نظر عاطفی به تجربه های قدیمی پیوند خورده باشیم. دوریتز در مواجهه با گذشته طبق معمول شروع به انکار آن می کند و سعی می کند پسر بچه را غیب و از شر او خلاص شود. او حتی نزد روانپزشک نیز می رود اما اوضاع تغییری نمی کند. وقتی می فهمد تمام تلاشهایش بی فایده است مجبور میشود با موضوع کنار آمده و او را خواهر زاده خود معرفی کند. پسر بچه به دوریتز یاد آوری می کند که سگ می خواهد و می خواهد وقتی بزرگ شد خلبان جت شود و ازدواج کند در حالیکه دوریتز همیشه خاطرات کودکی اش را سرکوب و انکار کرده حالا چیزی به خاطر نمی آورد. ظهر یکی از روزها پسر بچه او را به رستورانی که چند شب قبل در فرودگاه قرار داشت می برد اما این بار رستوران درست وسط خیابان قرار دارد و داخلش همه نوع آدمی دیده می شود و همه مشغول غذا خوردن هستند. دوریتز به پیشخدمت سفارش غذای رژیمی می کند اما پیشخدمت می گوید فقط غذاهای پرکالری و چرب سرو می کنند! دوریتز که کاملا” گیج و مستاصل شده به پسربچه می گوید: برای چی اومدی؟

–       نمی دونم، برای هواپیمام اومدم.

–       خب تو اون رو گرفتی ولی هنوز مشکلمون حل نشده، حتی بدتر از قبل هم شده. من باید با تو چی کار کنم؟

–       نمی دونم، می خوای با من چی کار کنی؟

–       می خوام برات یه رژیم غذایی تنظیم کنم خپل ! خودت رو درست کن که دیگه بازنده نباشی این شغل منه، خب کار من اینه که مردمو خوب جلوه بدم . مشکل اینجاست که تو خیلی کار می بری و من نمی دونم از کجا باید شروع کنم؟

–       خب من دوست دارم که دیگه کتک نخورم. بچه ها دائما” بهمون می خندن و این خیلی ناراحتم می کنه…

–       چرا من تا حالا به فکر این نیفتاده بودم؟

–       این دلیلیه که تو به خاطرش اومدی، من فقط باید بهت یاد بدم چه جوری دعوا کنی. اونا به ما نمی خندن اونا به تو می خندن و اگه تو من باشی هر کی بخنده می کشمش…

از اینجا به بعد دوریتز کم کم متوجه می شود که نیازهای اساسی زندگیش را نمی شناخته و کاری هم برای رفع آنها انجام نداده است چنانچه به پسر بچه خپل می گوید: خب ۴۰ سالمه، ازدواج نکردم، خلبان جت نیستم و سگ هم ندارم! و پسربچه می گوید: بزرگ میشم که تو زندگیم یه بازنده باشم!…تو به مردم کمک می کنی که درباره اون چیزی که هستن دروغ بگن اینجوری می تونن وانمود کنن که کس دیگه ای هستن درسته؟

دوریتز به کمک پسربچه خپل خاطرات دوران کودکیش را به یاد می آورد و سعی در اصلاح تصاویر آن دوران می نماید از یکی از دوستانش می خواهد که به پسر بچه خپل نحوه دعوای خیابانی را بیاموزد و زمانی که به طرف مدرسه دوران کودکیش می روند از تونلی عبور می کنند و وقتی بیرون می آیند می بینند که به ۳۸ سال قبل برگشته اند پس به مدرسه می روند و در دعوایی که در ۳۸ سال قبل در مدرسه انجام داده و کتک خورده بود این بار خود را برنده می بیند و در واقع گذشته خود را تطهیر میکند. همان شب به همراه پسربچه خود را در فرودگاه هواپیماهای سبک می بیند و با آینده ۳۰ سال بعدش ملاقات می کند که خلبان هواپیمای سبک شده، با دستیارش ازدواج کرده ضمن اینکه سگی نیز دارد و زندگیش سرشار از شادی و مفهوم می باشد. در این صحنه دوریتز به خودآگاهی می رسد و خود را در زمان حال می یابد و ضمن اینکه خود آینده و خود گذشته اش ناپدید شده اند. در این صحنه ما همراه دوریتز درمی یابیم بار اول که پسربچه خپل او را به فرودگاه و رستوران غمبار برد در حقیقت آینده ی غمبار و ملال آورش را به او نشان داد که اگر نیازهایش را نشناسد این آینده در انتظار اوست و او نیز مانند افراد مسن آن جا زندگی بی فروغی را طی خواهدکرد و منتظر مرگ و خاموشی خواهد بود و بار دوم که در ظهر وارد همان رستوران شده بودند کنایه از نیمه عمر و زمان حال بود که او نیز مانند بسیاری بدون توجه به نیازهای اصلیش، خود را مشغول خوردن و آشامیدن کرده است. پس دوریتز پس از خودآگاهی نیازهای اصلی و اساسیش را رفع و آینده مطلوب خود را رقم خواهد زد.

همه ما بازاریاب هستیم !

اساسیترین اصل بازاریابی،نیازهای انسانی است. و طبق تعریف کاتلر بازاریابی: فرایندی اجتماعی و مدیریتی است که به وسیله آن،هرفرد نیازهاوخواسته های خودرااز طریق تبادل ارزش بادیگران برآورده میسازد.

پس اگر می خواهیم در زندگی شاد و در کسب و کار موفق باشیم به قول نیچه ابتدا باید خودمان را شاد کنیم چرا که تا نیازها و خواسته های خود را نشناسیم چگونه می خواهیم نیازها و خواسته های دیگران را برآورده نماییم؟

پی نوشت: دوریتز در کودکی می خواست خلبان جت شود اما در میان سالی وقتی این نیاز اصلی به پرواز را دوباره فهمید از خلبان جت شدنش گذشته بود ولی او در نهایت خلبان هواپیمای تک موتوره شد و به آرزوی پرواز خود جامه عمل پوشاند. ممکن است ما نیز آرزوهایی از این دست داشته باشیم که به هر علتی شاید دیگر نتوانیم دقیقا” به آن دست بیابیم ولی به قول دختر فیلمِ ۱۳ ادامه می یابد تا ۳۰ “آدم همیشه به خونه رویاهاش نمی رسه ولی میتونه خیلی بهش نزدیک بشه” همان طور که دوریتز نزدیک شد.

برگرفته از سایت دکتر شیری

discusion

مباحثه

این جمله که “هر عقیده ای قابل احترام است” نادرست است. عبارات ” هر انسانی با هر عقیده ای قابل احترام است” و ” هر عقیده ای را می توان مورد نقد و بررسی قرار داد” صحیح می باشند.

چرا ایرانی از مباحثه گریزان است؟ زیرا فکر می کند که مباحثه به دعوا ختم خواهد شد. چرا ایرانی فکر می کند که مباحثه به دعوا ختم خواهد شد؟ زیرا به جملاتی که در بالا ذکر شد توجه نکرده است و عبارات نادرست در ذهن او حک شده اند و بر طبق آن عمل می کند.

هنگامی که اشخاصی که عبارات مذکور را در ذهن خود بررسی نکرده اند با هم به مباحثه می نشینند، دو اتفاق ممکن است که مباحثه را به دعوا بکشاند؛ ۱- ممکن است انتقاد کننده ، شخصیت طرف مقابل را با زبان نشانه رفته باشد ۲- ممکن است انتقاد شونده احتمال بدهد که شخصیت او از طرف مقابل مورد حمله واقع شده است.

همواره لازم است که در مباحثه با صحبت نکردن در مورد خصوصیات اخلاقی و شخصیت طرف مقابل و زیرسوال نبردن او ، بلکه فقط زیرسوال بردن عقاید و نظرات او ، احترام به طرف مقابل را حفظ کرد.

بنابراین اگر هر دو طرف در مباحثه دقت داشته باشند که فقط نظرات و عقاید طرف مقابل را نقد و بررسی کنند و همچنین از نقد شدن نظرات خود ناراحت نشوند ، مباحثه به خوبی پیش خواهد رفت.

به همین صورت اگر یک طرف حس کرد که طرف مقابل در مورد شخصیت او سخن می گوید می تواند به ایشان یادآوری کند که بهتر است در مورد نظراتشان صحبت کنند نه در مورد شخصیت شان. و اگر یکی از طرفین حس کند که طرف مقابل به خاطر اینکه فکر کرده است شخصیت او مورد نقد قرار گرفته و گارد گرفته است به او یادآوری کند که فقط نظر و عقیده او را مورد نقد و بررسی قرار داده وگرنه برای شخصیت او احترام قایل است و ایشان در پیش او عزیز هستند و اگر نبودند به مباحثه با ایشان ادامه نمی داد و سکوت اختیار می کرد.

گاهی افراد فکر می کنند که می خواهند در مورد شخصیت و خصوصیات اخلاقی فرد دیگری نظر بدهند و از او نقد بکنند. این یک مقوله دیگری است و یک مباحثه محسوب نمی شود. مباحثه ، گفت و گوش ( گفتن و سپس گوش سپردن) در مورد یک موضوعی است که به شخصیت و خصوصیات افراد مربوط نیست و عقیده ای یا نظری یا دانشی است که  از طریق تبادل اطلاعات مورد بررسی دوطرف
قرار می گیرد.

گاهی اوقات افراد خود را با عقایدشان یکی می دانند که این موضوع از همان جمله نادرست “هر عقیده ای قابل احترام است” ناشی شده و خود را با عقیده یکی دانسته و هرکه به عقیده او حمله کند یا نظر او را مورد نقد قرار دهد احساس می کند که به خود او و شخصیت او حمله شده و مورد نقد قرار گرفته است. لازم است به خود یادآوری کنیم که عقاید ما خود ما نیستند و  نظرات و اعتقادات و اطلاعات از گذشته و از طریق اطرافیان در ما ایجاد شده و مورد بررسی همیشگی قرار دادن آنها لازمه زندگی سالم است.

عقیده یک موضوع تولید شده ذهنی است، در حالیکه مواردی قابل احترام هستند که وجود خارجی در طبیعت داشته باشند مثل انسان، درخت و حیوانات. عقیده، یک موضوع  Objective  (انتزاعی و ذهنی) در حالیکه انسان یک موضوع Subjective(عینی و واقعی) است. احترام قایل بودن به مسایل انتزاعی نمی تواند درست باشد چراکه ممکن است صرفا ساخته ذهن باشد یا به مانند بسیاری از علوم تغییر یابند و نظریه های قبلی رد شوند. به همین صورت در گذشته دور ، بت ها را به عنوان نمادی عینی از موضوعی انتزاعی می ساختند تا بتوانند به آن احترام کنند در روزگار کنونی که درک انتزاعی انسان رشد کرده است ترکیب انتزاع و عینیت در ذهن انسان در هم پیچیده شده و تفکیک آنها مشکل شده است. به گونه ای که انسان امروز می اندیشد که هرآنچیزی که از ذهن او خطور می کند به طور یقین نشانه ای از آنچیزی است که در بیرون وجود دارد، در حالی که چنین نیست و بسیاری از موارد فقط ساخته ذهن اوست.

افرادی که به اصطلاح کم می آورند شاید به حمله به شخصیت طرف مقابل رو بیاورند که به دعوا منجر خواهد شد. پس اگر انسان ها به بلوغ ذهنی دست یابند و در هر زمینه ای ، جملات ذهنی خود را به مانند جمله ای که در اول این نوشته آمد مورد نقد قرار دهند، خواهند توانست به یک مباحثه بالغانه دست یابند و در صورتی که پاسخی برای ادامه مباحثه نداشتند آن را با گفتن جمله ای همچون ” نظر شما را نمی پذیرم هرچند در حال حاضر پاسخی هم به ذهنم نمی رسد.” پایان دهند یا نظر مقابل را بپذیرند و هیچگاه در خصوص ابراز اینکه طرف مقابل متعصب است یا شخصیتش مانع فهمش می شود اقدامی صورت نگیرد.

نهایت سخن اینکه در مورد بررسی شخصیت افراد صلاحیت خاصی از جمله دانش کافی و نزدیکی به آن فرد لازم است و آن مباحثه محسوب نمی شود. همه عقاید را می توان مورد نقد قرار داد و همواره لازم است با احترام به شخصیت طرف مقابل مباحثه صورت گیرد. برای هر مهارتی از جمله مهارت مباحثه تمرین لازم است، بنابراین از مباحثه فرار نکنیم و با ذهنیتی که بیان شد به دنبال مباحثه باشیم تا به مرور مباحثه درست را یاد بگیریم.

حال ممکن است پرسش شود که چه نیازی به مباحثه است. پاسخ این است که مباحثه یکی از روش های بسیار مفید تبادل اطلاعات است که به رشد انسان ها کمک می کند در حین اینکه تعاملات اجتماعی را افزایش می دهد بدون اینکه این تعاملات به غیبت کردن و به مانند آن منجر شوند. و در نهایت اینکه ما را از گوسفند بودن و چریدن بدون مسوولیت در کنار هم باز می دارد و نشان می دهد که ما انسان های مسوولی هستیم که به دنبال ارتقا خود و اطرافیانمان هستیم و مسوولیت ارتقا خود و اطرافیان خود را درک کرده و عمل می کنیم. حتا اگر به این معتقد باشیم که ما مسوول ارتقا دیگران نیستیم، مباحثه، در جهت ارتقا خودمان بسیار مفید خواهد بود. حتا اگر مطمئن باشیم که دانشی که داریم درست است، با مباحثه، جنبه های بیشتری برایمان روشن خواهد شد و مغز ما در تحلیل مسایل مختلف تقویت شده و بهتر عمل خواهد کرد که برای زندگی فردی و اجتماعی ضروری است و همانطور که بیان شد ما را به همدیگر با تعاملات بیشتر نزدیک تر خواهد کرد.

شاداب و آگاه باشیم در هوشیاری

سینا یاوریان – سخنران ، مدرس و مشاور روانشناسی