ژان پل سارتر كيست؟

ژان پل سارتر کیست؟

ژان پل سارتر کیست؟

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

 

ژان پل سارتر کیست؟ فیلسوف اگزیستانسیالیست یاروشنفکر کمونیست؟ داستان نویس یا نمایشنامه نویس؟ فعالیت های سارتر متنوع تر از آن است که بتوان به اعتبار یکی، از بقیه چشم پوشید. سارتر هر جا که قدم می گذاشت با جدیت و اراده ای که از جهان بینی اگزیستانسیالیستی اش مایه می گرفت، راهش را تا نهایت منطقی آن ادامه می داد. اگر به دنیای ادبیات وارد شد، آنقدر کارش را خوب انجام داد  که سرانجام برنده جایزه نوبل شد. اگر وارد دنیای فلسفه شد، آنقدر کتاب و مقاله نوشت و سخنرانی و مصاحبه کرد که فلسفه اش مشهورترین و پر طرفدارترین  مقاله فلسفی روزگارش شد.اگر پا به عرصه روشنفکری گذاشت، آنقدر در کافه ها پرسه زد و در اعتصابات شرکت کرد وله یا علیه حکومتگران موضع گیری کرد که نماد جنبش روشنفکری در قرن بیستم شد، اگزیستانسیالیت ها معتقدند وجود بر ماهیت تقدم دارد. یعنی هر کس، قبل از هر چیز وجود دارد؛ پیش از این که فقیر باشد یا غنی، بی سواد باشد یا دانشمند و سرانجام، یکی از علاقه مندان به اینشتین باشد یا خود انیشتین، اگزیستانسیالیستهامی گویند آدمی قبل از هر چیز، وجود دارد و در این وجود با دیگران برابر است، آنگاه او می تواند به ماهیتش شکل دهد، تصمیم بگیرد که یک آس و پاس محتاج به نان شب باشد یا ثروتمندترین انسان روی کره ی خاکی. ممکن است آدمی با تصمیم قبلی به سوی ناکامی نرود ولی این چیزی از مسئولیتش در قبال خودش کم نمی کند. این سخن سارتر شهرت زیادی یافته است که اگر شخصی از پا فلج باشد و مدال طلای المپیک را در دومیدانی نگیرد، مقصر فقط خودش است. اگر چه این دیدگاه مخالفان و موافقانی دارد ولی نمی شود انکار کرد که خود سارتر تجسم عینی ادعایش بود.

او به هر حوزه ای وارد شد، هیچگاه کمال گرایی را از یاد نبرد و موفقیت های بسیارش دلیل این مدعاست. ژان پل سارتر در ۲۱ ژوئن ۱۹۰۵در پاریس متولد شد. پانزده ماهه بود که پدرش ژان باتسیت سارتر را از دست داد. مادرش که نسبت نزدیکی با آلبرت شواتیزر، پزشک معروف فرانسوی داشت تا پایان عمر مورد توجه ژان پل سارتر بود. نویسنده معروف همیشه از تاثیر عمیق مادرش بر شخصیت و افکارش یاد می کرد. در نوزده سالگی وارد دانشسرای عالی پاریس شد. فیلسوف آینده در بیست و سه سالگی در امتحانات نهایی رشته فلسفه شرکت کرد و با کمال خجالت مردود شد. البته علت آن ضعف علمی نبود؛ علت موضع رادیکال سارتر بود که معتقد بود فلسفه را باید فهمید و نه این که حفظ کرد. در امتحانات سال بعد با رتبه اول قبول شد. اما نفر دوم این امتحانات کسی نبود جز سیمون دوبوار؛ زنی که از این پس تا پایان عمرنزدیکترین همراه فکری و عاطفی سارتر بود.

سه سال بعد ژان پل سارتر به عنوان معلم فلسفه به بندر لوهاوررفت و مدت ها در این شهر اقامت داشت. اما دوری از دوبوار در این مدت آن چنان برای سارتر جوان گران آمد که پس از بازگشت به پاریس به طور جدی به فکر ازدواج با دوبوار افتاد. در سال ۱۹۳۳ با یک فرصت مطالعاتی به برلین سفر کرد و یکی دو سالی که در آلمان بود به آشنایی با آثار ” هوسرل “و”هایدگر” گذشت. “هستی و زمان” هایدگر آن چنان تاثیری بر سارتر نهاد که سرانجام درسال ۱۹۴۱کتاب “هستی و نیستی”را منتشر کرد و تاثیری پذیری خود را از فلسفه پدیدار شناسانه هایدگر آشکار کرد. سال ۱۹۳۶ بود که رمان ” تهوع” را نوشت و به انتشارات گالیمار تحویل داد. صاحب انتشاراتی با اکراه این رمان را پذیرفت، اما پس از انتشار کتاب در سال ۱۹۳۸ به عنوان رمان سال برگزیده شد.ضمناٌ مجموعه داستان “دیوار” نیز به چاپ رسید که مورد استقبال جامعه ادبی فرانسه قرار گرفت و حتی او را در کنار بزرگانی چون بالزاک قرار داد.

بنابراین پیش از آغاز جنگ، ژان پل سارتر از تثبیت موقعیت ادبی خود مطمئن شد و همین بود که سال های بعد را عمدتاٌ وقف فلسفه کرد. با آغاز جنگ جهانی دوم داوطلبانه به جبهه رفت. نگرش فلسفی سارتر ایجاب می کرد که در متن بحران های روزگار وارد شود و حتی این بحران را به عنوان یک فرصت برای خودشناسی تلقی کند. آن چه که در جنگ برای سارتر اهمیت داشت ، تماس نزدیکی بود که با مرگ برقرار می شد. در میدان جنگ، مرگ دم دست تر از هر جای دیگری بود؛ و در مواجهه با مرگ بود که آدمی امکانات وجودی خودش را آشکارمی کرد. تقدیر این بود که سارتر در سی و پنجمین سالروز تولدش در ۱۹۴۰ به اسارت آلمان ها در آید. اسارتش بیش تر از یک سال دوام نیاورد و پس از آزادی به فعالیت فلسفی و ادبی اش ادامه داد.

ژان پل سارتر سرانجام در سال ۱۹۸۰ و در شرایطی که سال ها بینایی اش را از دست داده بود در پاریس و در سن ۷۵ سالگی درگذشت. سه جلد رمان “راه آزادی”رسالات فلسفی “نظریه احساسات” ، “مخیلات” و”رساله تخیل” ،نمایشنامه های “گوشه نشینان آلتونا” “مگس ها” و “دست های آلوده” و آثار ادبی و فلسسفی دیگری نوشت که تعدادی از آن ها در شرح فلسفه اش بود یا واکنشی در برابر جریانات سیاسی روزگارش .

 

 

نوشته شده توسط هدا
آیا وقت نداری مراقبه کنی؟

آیا وقت نداری مراقبه کنی؟

آیا وقت نداری مراقبه کنی؟

آیا این حقیقت دارد که تو وقت برای مراقبه کردن نداری ؟ واقعاً اینطور است ؟ آیا تو یک ساعت در روز برای تأمل در خویشتن و مراقبه کردن فرصت نداری ؟ دوباره فکر کن . از ذهنت بپرس : ” آیا این واقعیت دارد که من وقت ندارم ؟ ” من این را باور ندارم . من تاکنون هیچکس را ندیده ام که بیش از حد نیاز وقت نداشته باشد . کسانی را می بینم که ورق بازی می کنند و می گویند که برای وقت گذرانی چنین می کنند ! آنان برای وقت گذرانی به سینما می روند ؛ غیبت می کنند ، یک روزنامه را بارها و بارها می خوانند و درباره ی یک موضوع بارها و بارها صحبت می کنند و باز هم می گویند : ” وقت نداریم ! ” آنان برای امور غیر لازم و غیر حیاتی به اندازه ی کافی فرصت دارند . ولی چرا برای مراقبه وقت ندارند ؟ زیرا با چیزی غیر ضروری خطری متوجه ذهن نیست . لحظه ای که درباره ی مراقبه فکر می کنی ، ذهن هشیار می شود . حالا کار دارد خطرناک می شود ! زیرا مراقبه یعنی مرگ ذهن . اگر تو به مراقبه ادامه بدهی ، زمانی خواهد رسید که ذهنت باید عقب نشینی کند و کاملاً محو و نابود گردد . پس ذهن در این مورد گوش به زنگ می شود و شروع می کند به بهانه آوردن : ” وقتش کو ؟ حتی اگر هم وقت باشد ، کارهای مهم تری دارم . حالا برای من پول مهم تر است . مراقبه را همیشه می توان انجام داد . می توان آن را عقب انداخت . وقتی پول داشتم و فراغت پیدا کردم ، مراقبه خواهم کرد ، ولی بدون پول چگونه می توان مراقبه کرد ؟ پس اول به درآمد و پول توجه کن و بعد به مراقبه بپرداز !  “

مراقبه را می توان به راحتی به تعویق انداخت ، زیرا تو احساس می کنی که به نیازهای آنی تو ربطی ندارد . نمی توانی نان را به تعویق اندازی ، زیرا خواهی مرد . پول را نمی توان به تعویق انداخت ، زیرا برای رفع نیازهای اساسی تو لازم است . ولی مراقبه را می توان بعدها انجام داد ، زیرا به بقای تو ربطی ندارد . بدون آن هم می توانی زنده باشی . در حقیقت بدون آن به راحتی می توانی زندگی کنی !

لحظه ای که وارد ژرفای مراقبه می شوی ، زندگی تو روی کره ی زمین به خطر می افتد . تو محو می گردی . با عمیق شدن در مراقبه ، تو از این چرخ گردون زندگی خارج می شوی .

مراقبه مانند مرگ است . پس ذهن وحشت می کند . مراقبه همچون عشق است ، پس ذهن به هراس می افتد و می گوید : ” آن را به تعویق بیانداز ” و تو می توانی به راحتی آن را تا بی نهایت به تعویق بیندازی . ذهن تو همیشه چیزهایی شبیه این می گوید . و فکر نکن من درباره ی دیگران صحبت می کنم . من درباره ی شخص تو سخن می گویم !

از اُشو

* مراقبه یعنی به خود پرداختن
با مطالب نیک اندیشان همراه باشید

نوشته شده توسط سینا

 

فکر می کنی دیگران تو رو جزء کدوم دسته میدونن؟؟

نوشته شده در روز: جمعه ۵ مرداد ماه ۱۳۸۶ — ساعت : ۱۹:۰۸

دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته عمده تقسیم کرده است

آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند ( عمده آدمها . حضورشان مبتنی به فیزیک است . تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند . بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند

 

آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند ( مردگانی متحرک در جهان . خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته اند . بی شخصیت اند و بی اعتبار . هرگز به چشم نمی آیند . مرده و زنده اشان یکی است

 

آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند ( آدمهای معتبر و با شخصیت . کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند . کسانی که هماره به خاطر ما می مانند . دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم

آنانی که وقتی هستند نیستند و وقتی که نیستند هستند ( شگفت انگیز ترین آدمها . در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم . اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم . باز می شناسیم . می فهمیم که آنان چه بودند . چه می گفتند و چه می خواستند . ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان . اما وقتی در برابرشان قرار می گیریم . قفل بر زبانمان می زنند . اختیار از ما سلب میشود . سکوت می کنیم و غرقه در حضور آنان مست می شویم . و درست در زمانی که می روند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم . شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد

فکر می کنی دیگران تو رو جزء کدوم دسته میدونن؟؟

 

نوشته شده توسط هدا

 

شعر زیبای داروگ اثر نیما یوشیج و اشعاری از دیگر شعرا

شعر زیبای داروگ اثر نیما یوشیج و اشعاری از دیگر شعرا

دنیای شعر همچون دریایی بی انتها از شور و احساس و معنی است. هرچه در آن غوطه ور شویم بیشتر لذت معانی را درک خواهیم کرد. اشعاری که اینجا آوردیم به انتخاب اعضای گروه نیک اندیشان بوده و از وبلاگ بازنویسی شده اند. از جمله شعر زیبای داروگ اثر نیما یوشیج ، قیصر امین پور و …

همین که گفتم!

می خواستم بگویم:

” گفتن نمی توانم ”

آیا همین که گفتم

یعنی

همین که

گفتم ؟

( قیصر امین پور)

نوشته شده توسط حمید

عشقبازی به همین آسانی است

عشقبازی به همین آسانی است

که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حراج کنی

رنج ها را تخفیف دهی

مهربانی را ارزانی عالم بکنی

 وبپیچی همه را لای حریر احساس

 گره عشق به آنها بزنی

….عشقبازی به همین آسانی است

مجتبی کاشانی

نوشته شده توسط سمیه

داروگ

خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

بر
بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

نیما یوشیج

نوشته شده توسط الهام

نام تو

… و حضورت حجامتی ناممکن بود

چندان که در تو درنگ کردم

ناگاه خود را دیدم

که تیغ بر پُشت ِ پَلَشتی های خویش می کِشَم

و از پس ِ دَردی

–  عمرش به قدر زندگی –

خون ِ به چرک نشسته را

در سردابه های انزوا و شهوت

بادکِش می کنم

**

بغض می کنم

برق می زنم

رعد می شوم

فرو می ریزم

و می شکنم …

**

… و از پس ِ بارانی

– عمرش به قدر خنده ات –

در آسمان کنون پُر ستاره ام

نام  ترا به شادی و عشق

آواز می کنم .

************************************************

به عقیده ی من فضای مجازی ِ وب با این یکسان نویسی هایش نمی تواند تمام حسّ ِ آدمی را منتقل کند. شخصا ترجیح می دهم با خط خودم مطالبم را بنویسم. سعی می کنم از این به بعد اینگونه عمل کنم . آدرس اسکن ِ مطالبم را هم از این به بعد در پایین مطلبم قرار می دهم.در اینجااسکن نوشته ام را ببینید.

نوشته شده توسط حمید

داشتم می رفتم

داشتم می رفتم

که تو را زیر درختی که از آن روییدم

با تمام تن مرطوب غمت دفن کنم

و صلیبی از موهایم را بر خاک تو بگذارم

و سپس

پای داری که تو در مسلخ چشمانم آویخته ای

شاهد مرگ غم و غصه چشمانت باشم

اما…

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر شد و من مردم

نه که در زیر درخت

بلکه در غم مردم .

 

شعر از دوستم « معصومه نامجو »

نوشته شده توسط آرزو
 همیشه کسی در تاریکی هست که ما را به وحشت می اندازد

همیشه کسی در تاریکی هست که خود ش هم از وحشت

می لرزد

همیشه کسی در تاریکی هست که گلوله های ما با صورتش

بر خورد می کند

همیشه کسی در تاریکی هست که گلوله هایش را به سمت ما

شلیک می کند

شلیک کننده وقتی شلیک می کند شادمان است

شلیک کننده وقتی شلیک می کند غمگین است

 

حافظ موسوی (مرداد۸۱)

 

 

نوشته شده توسط هدا
می توان عشق به آنها آموخت - شعری برای بچه ها

می توان عشق به آنها آموخت – شعری برای بچه ها

من هنوز معتقدم می شود به آنها عشق آموخت ، قطعه شعری برای بچه ها به انتخاب سینا یاوریان و مطالبی از دیگر اعضای گروه، بازنویسی شده از وبلاگ گروه نیک اندیشان

و چه این جمله به فکرهمگی افتاده

بچه ها را چه کنیم

بچه ها می خوانند

بچه ها می رقصند

بچه ها می خوانند

این طریقی است که درخاطرشان می ماند

ای فلانی

دوسه خطی بنویس

ساده تر

رنگین تر

درپی قافیه و واژه مباش

سوژه ی امروزی

بگذر از دلسوزی

للـه هایی همه دلسوزتر از مادرشان

بی خیال از غم فردایی وعاقبت و آخرشان

من هنوز معتقدم

من هنوز معتقدم

می شود عشق به آنها آموخت

می شود دربه در واژه ی بازار نبود

می توان تقدیم کرد

و پشیزی به پشیزی نفروخت

می توان عشق به آنها آموخت

خواننده : سیاوش قمیشی

نوشته شده توسط سینا

یک زمانی برام کتاب می خوندند…

یک زمانی کتاب خوندن رو آغاز کردم و هنوز هم می خونم…

یک زمانی کتابی خواهم نوشت… و یا شعری برای بچه ها

و سرانجام کتابی خواهم شد در کتابخانه خرد و دل آیندگان…

نوشته شده توسط بردیا

بعد از شعری برای بچه ها این شعر زیبا به انتخاب حمید را می خوانیم.

در آرامشی شبانه

    آرام آرام

با پنبه ای سپید که از دخترکی جنگلی گرفته ام

گوشواره های فیروزه ای ات را برق می اندازم

گردنبندت را به گردنت می اندازم

    و روبرویت می نشینم

*

زندگی را دوست می داری ؟

از مرگ می گریزی ؟

از عشق … می هراسی ؟

*

زندگی را باید زیست

مرگ را باید مُرد

عشق را

*

زندگی راه رهایی ست

مرگ توهّم رهایی ست

و عشق … خود ِ  رهایی

*

برای همین است که زندگان راهیان ِ راه ِ رهایی اند

برای همین است که مردگان راهیان توهّم ِ رهایی اند

و برای همین است که عاشقان ، مطلق ِ رهایی اند

*

چه خیالات باطلی

عشق ، آغاز اسارت است

عشق ، پنجه ای است بر گلوی قُمری ِ آواز خوان

یا خود ، بندی است بر پای آهوی گریز پای

ور نه ، دامی است به راه خرگوش بازیگوش

*

آنکه عاشق تر است … رها تر است

باور نداری…می دانم

*

تو را سپاس می گویم

ای نور زیبایی

به تاریک توهّم ِ پندار

تو را سپاس می گویم

ای گریزگاه واقعیت

ای فرصت تنفّس

ای حضورت

غیاب ِ خودخواهی

ای طلوع یک معنا…در جهان ِ صد معنا

*

از نگاهت ترانه می سازم

با تو عاشقانه می خوانم

با صدایت به تارهای حنجره ام

فرصتی دوباره می بخشم

*

اینک

با عشقت

نَه  دربندترین

بلکه

رهاترینم

*

باور نداری

می دانم

می دانم

می دانم

نوشته شده توسط حمید

شعری از آنا آخماتووا 

شعری از آنا آخماتووا 

شعری از آنا آخماتووا و سالشمار زندگی او

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید

در نیمه باز است

درختان لیمو به نرمی تکان می خورند

روی میز

شلاقی و دستکشی از یاد رفته است

خورشید ، هاله ی  ِ زردی می پراکَنَد

خش خش ِ  – برگ ها – را می شنوم

چرا می روی ؟

نمی فهمم

فردا صبح

روشن و شاد خواهد بود

این زندگی زیباست

ای دل ، خردمند شو

 

سراپا خسته ای

در جستجوی – کسی – آرامتر و بی رنگ تری

ببین ، می خوانم

ارواح جاودانه اند

 

The door is half open
The lime trees wave sweetly
On the table, forgotten
A whip and a glove.

The lamp casts a yellow circle
I listen to the rustling
Why did you go
I don’t understand

Tomorrow the morning
Will be clear and happy
This life is beautiful
Heart, be wise

You are utterly tired
You beat calmer, duller
You know , I read
That souls are immortal

 

*********************************************

با سپاس از الهام برای ارسال این شعر از آنا آخماتووا

و جدیت و تلاشش در کشف اشعار زیبای شاعران نا آشنا

*********************************************

امیدوارم خوب ترجمه کرده باشم

نوشته شده توسط حمید
آنا آخماتووا (گورنکو) ۱۱ ژوئن‌ در اودسا در خانواده‌ یک‌ مهندس‌ نیروی‌ دریایی‌ متولد می‌شود.

۱۸۹۰

خانواده‌ به‌ تسارسکویه‌ (نزدیک‌ سن‌ پترزبورگ) نقل‌ مکان‌ می‌کند.

۱۹۰۰ – ۱۹۰۵

آنا آخماتووا وارد مدرسه‌ گرامر تسارسکویه‌ می‌شود و نخستین‌ شعر خود را می‌سراید.

پدر و مادرش‌ در ۱۹۰۵ از هم‌ جدا می‌شوند؛ مادرش‌ بچه‌ها را با خود ابتدا به‌ اوپاتوریا و سپس‌ به‌ کیف‌ می‌برد و آنجا ساکن‌ می‌شود.

۱۹۰۷

آنا از دبیرستان‌ گرامر فارغ‌التحصیل‌ شده‌ و برای‌ ادامه‌ تحصیل‌ در رشته‌ حقوق‌ وارد دانشگاه‌ مخصوص‌ زنان‌ می‌شود و دو سال‌ به‌ تحصیل‌ می‌پردازد.

نخستین‌ شعر آخماتووا ?(بر انگشتان‌ دست‌ او حلقه‌های‌ درختان‌ است?) در نشریه‌ روسی‌ زبان‌ سیریوس‌ که‌ در پاریس‌ منتشر می‌شد، چاپ‌ می‌شود.

۱۹۱۰

آنا آخماتووا با ن. س. گومیلیف‌ ازدواج‌ می‌کند. به‌ پاریس‌ می‌رود و بعد به‌ سن‌پترزبورگ‌ نقل‌ مکان‌ می‌کند. برای‌ ادامه‌ تحصیل‌ در رشته‌ تاریخ‌ و ادبیات‌ وارد دانشگاه‌ رایف‌ می‌شود.

۱۹۱۱

آنا آخماتووا یکی‌ از اعضای‌ گروه‌ موسوم‌ به‌ ?کارگاه‌ شاعر? می‌شود. شعرهایش‌ در نشریات‌ گوناگون‌ به‌ چاپ‌ می‌رسد.

سفر به‌ پاریس.

۱۹۱۲

آخماتووا به‌ ایتالیا سفر می‌کند. اولین‌ مجموعه‌ اشعارش‌ به‌ نام‌ شامگاه‌ منتشر می‌شود.

پسر آخماتووا و گومیلیف، لِو، در اول‌ اکتبر به‌ دنیا می‌آید.

۱۹۱۷

انتشار دومین‌ مجموعه‌ به‌ نام‌ فوج‌ پرندگان‌ سفید.

۱۹۲۱

اعدام‌ گومیلیف، در اوت، به‌ اتهام‌ شرکت‌ در فعالیت‌های‌ ضدانقلابی.

۱۹۲۲

چاپ‌ مجموعه‌ پیش‌ از میلاد، که‌ در ۱۹۲۳ با افزوده‌هایی‌ تجدید چاپ‌ می‌شود.

۱۹۳۰

به‌ مطالعه‌ و تحقیق‌ در آثار پوشکین‌ می‌پردازد. عضو آکادمی‌ علوم‌ در پوشکین‌شناسی‌ شده‌ است. چندین‌ مقاله‌ درباره‌ پوشکین‌ از آخماتووا به‌ چاپ‌ می‌رسد.

۱۹۳۳ – ۱۹۴۹

پسر او چهار بار به‌ اتهام‌های‌ مبهمی‌ دستگیر و هر بار پس‌ از مدتی‌ کوتاه‌ آزاد می‌شود.

۱۹۳۵ – ۱۹۴۰

روی‌ شعر خود به‌ نام‌ مرثیه‌ کار می‌کند.

۱۹۴۰

انتشار گزینه‌ای‌ از کارهای‌ قبلی‌ خود به‌ نام‌ از شش‌ کتاب.

۱۹۴۱

آخماتووا، در سپتامبر، از لنینگراد محاصره‌ شده‌ به‌ مسکو و سپس‌ به‌ تاشکند برده‌ می‌شود.

۱۹۴۱ – ۱۹۴۴

در تاشکند زندگی‌ می‌کند و در بیمارستان‌های‌ نظامی‌ به‌ شعرخوانی‌ می‌پردازد.

۱۹۴۳

مجموعه‌ گزینه‌ شعرها چاپ‌ می‌شود.

۱۹۴۶

انتشار گزینه‌ شعرها ۱۹۰۹ – ۱۹۴۵.

در روزنامه‌های‌ ایزوستیا و لنینگراد از اشعار او به‌ سختی‌ انتقاد می‌شود.

در ۱۴ اوت‌ از شورای‌ نویسندگان‌ اخراج‌ می‌شود.

۱۹۶۱

چاپ‌ مجموعه‌ای‌ به‌ نام‌ شعرها.

۱۹۶۲

منظومه‌ بدون‌ قهرمان‌ را پس‌ از بیست‌ و یک‌ سال‌ به‌ پایان‌ می‌رساند.

۱۹۶۴

جایزه‌ راتنا تائورمینا در ایتالیا به‌ او تعلق‌ می‌گیرد. در همین‌ سال‌ دکترای‌ افتخاری‌ از دانشگاه‌ آکسفورد لندن‌ دریافت‌ می‌کند.

.۱۹۶۵

نوشته شده توسط الهام
اصل قورباغه ای

اصل قورباغه ای

اصل قورباغه ای

اگر یک قورباغه تیزهوش وشاد را بردارید وداخل یک  ظرف  آب جوش بیندازید قورباغه چه کار می کند؟

بیرون می پرد!درواقع قورباغه فورا به این نتیجه می رسد که لذتی در کار نیست وباید برود!

حالا اگر همین قورباغه یا یکی از فامیلهایش را بردارید وداخل یک ظرف آب سرد بیندازید وبعد ظرف را روی اجاق بگذارید وبتدریج به آن حرارت بدهید قورباغه چه کار می کند؟

استراحت میکند…چند دقیقه بعد به خودش می گوید:ظاهرا آب گرم شده است وتا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است.

نتیجه اخلاقی داستان اصل قورباغه ای!

زندگی به تدریج اتفاق می افتد.ماهم می توانیم مثل قورباغه داستانمان ابلهی کنیم و   وقت را از دست بدهیم وناگهان ببینیم که کار از کار گذشته است .همه ما باید نسبت به جریانات زندگی مان آگاه وبیدار باشیم.

سوال؟

اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید وببینید که بیست کیلو چاق شده اید نگران نمی شوید؟

البته که می شوید!سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید :الو ،اورژانس ،کمک،کمک ،من چاق شده ام !

اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه،یک کیلو ماه آینده و…آیا بازهم همین عکس العمل را نشان می دهید؟نه!با بی خیالی از کنارش می گذرید.

برای کسانی که  ورشکسته می شوند ،اضافه  وزن  می آورند یا طلاق  میگیرند  یا آخر ترم  مشروط  می شوند! این حوادث دفعتا اتفاق نمی افتد یک ذره امروز،یک ذره فردا وسر انجام یک روز هم انفجار و سپس می پرسیم :چرا این اتفاق افتاد؟

اصل قورباغه ای برای همه اتفاق میفتد. زندگی ماهیت انبار شوندگی دارد.هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید.

اصل قورباغه ای به ما هشدار می دهد که مراقب تمایلات خود باشید!

ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم :به کجا دارم می روم؟آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر وثروتمندتر از سال گذشته ام هستم؟ واگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.

خلاصه کلام

شاید این نکته رعب انگیز باشد اما واقعیت این است که هیچ ثباتی در کار نیست یا باید به جلو پیش بروید یا بلغزید وپایین بیفتید.

============================================

  • برگرفته از کتاب ارزشمند آخرین راز شاد زیستن
  • نوشته آندره متیوس
  • با مطالب نیک اندیشان همراه باشید
نوشته شده توسط بردیا
اشعاری از سیاوش کسرایی

اشعاری از سیاوش کسرایی

اشعاری از سیاوش کسرایی

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

رقص ایرانی

 

چو گل های سپید صبحگاهی

در̃ اغوش سیاهی

شکوفا شو

 

به پا برخیز و پیراهن رها کن

گره از گیسوان خفته وا کن

فریبا شو

گریزا شو

چو عطر نغمه کز چنگم تراود

بتاب ̃ارام و در ابر هوا شو

 

به انگشتان سر گیسو نگه دار

نگه در چشم من بگذار و بردار

فروکش کن

نیایش کن

بلور بازوان بربند و واکن

دو پا بر هم بزن،پایی رها کن

 

بپر،پرواز کن،دیوانگی کن

ز جمع ̃اشنا بیگانگی کن

چو دود شمع شب،از شعله برخیز

گریز گیسوان بر بادها ریز

بپرداز!

بپرهیز!

چو رقص سایه ها در روشنی شو

چو پای روشنی در سایه ها رو

 

گهی زنگی بر انگشتی بیاویز

نوا و نغمه ای با هم بیامیز

دل ̃ارام!

مَیارام!

گهی بردار چنگی

به هر دروازه رو کن

سر هر رهگذاری جست و جو کن

به هر راهی،نگاهی

به هر سنگی،درنگی

برقص و شهر را پر های و هو کن

به بر دامن بگیر و یک سبد کن

ستاره دانه چین کن،نیک و بد کن

نظر بر ̃اسمان سوی خدا کن

دعا کن

ندیدی گر خدا را

بیا ̃اهنگ ما کن

 

مَنَت می پویم از پای اوفتاده

منت می پایم اندر جام باده

تو برخیز

تو بگریز

برقص ̃اشفته بر سیم ربابم

شدی چون مست و بی تاب

چو گل هایی که می لغزند بر ̃اب

پریشان شو بر امواج شرابم

سیاوش کسرایی

۱۳۳۲.۲.۳

 

رسد̃ ادمی به جایی که به جز خدا نبیند

سعدی

انسان

 

پایان گرفت دوری و اینک من

با نام مهر لب به سخن باز می کنم

از دوست داشتن

آغاز می کنم

 

انگار ̃اسمان و زمین جفت می شوند

انگار می برندم تا سقف ̃اسمان

انگار می کشندم بر راه کهکشان

 

در دشت های سبز فلک چشم ̃افتاب

گردیده رهنما

در قصر نیلگون

فانوس ماهتاب افکنده شعله ها

 

با بال های عشق

پرواز می کنم

با من ستارگان همه پرواز می کنند

دستم پر از ستاره وچشمم پر از نگاه

اغوش می گشایم

دوشیزگان ابر به من ناز می کنند

 

پرواز می کنم

در سینه می کشم همه ̃ابی ِ ̃اسمان

می ̃امدم به گوش نوای فرشتگان :

«انسان، مسیح تازه

انسان، امید پاک

در بارگاه مهر

اینک خدای خاک»

در سجده می شوند به هر سو ستارگان

 

پر می کشم ز دامن شط  شهاب ها

می بینم ̃ان چه بوده به رویا و خواب ها

 

سر مست از نیاز چو پروانه بهار

سر می کشم به هر ستاره و پا می نهم بر ̃ان

تا شیره ای بپرورم از جست وجوی خویش

تا میوه ای بیاورم از باغ اختران

 

چشم خدایْ بینم

بیدار می شود

دست گره گشایم در کار می شود

پا می نهم به تخت

سر می دهم صدا

وا می کنم دریچه جام جهان نما

تا بنگرم به انسان در مسند خدا

 

این است عاشقان که من امشب

دروازه های رو به سحر باز می کنم

این است عاشقان که من امروز

از دوست داشتن

اغاز می کنم

 

۱۳۳۶.۹.۲۸

سیاوش کسرایی / دفتر شعر (اوا)

 

 

نوشته شده توسط هدا
کانون عشق

کانون عشق

مطلبی با عنوان کانون عشق از وبلاگ نیک اندیشان. هر چه بیشتر بخوانیم و بدانیم ، مسیر زندگی مان روشن تر خواهد شد پس برای این مهم بیشتر وقت بگذاریم. با مطالب نیک اندیشان همراه باشید

کانون عشق

روند تعالی بخشیدن یکدیگر ، هنگامی که در گرد هم آمدن  گروهی از اشخاص صورت بگیرد ، ابعاد تازه ای می یابد. تصور کنید چه اتفاقی می افتد هنگامی که اعضای یک گروه به وسیلهء این روش هدفدار با هم ارتباط برقرار می کنند. هر شخص روی بهترین ” خود” یا “ذات والای” یک نفر دیگر ، روی نوری که از ورای چهرهء دیگران می تابد ، تمرکز می کند و همه همزمان چنین شیوه ای را به طور متقابل در پیش می گیرند.

اجرای این روند ، بستگی به قصد و نیت افراد دارد و همین که اعضای گروه ، ارتباط را با هم آغاز می کنند، شروع می شود. همچنان که اولین نفر شروع به صحبت می کند، هرکس دیگری در سیمای آن فرد به جست و جو می پردازد و آن سیمای “خود” عالی تر را در چهرهء او ، چه مرد باشد و چه زن ، می یابد و شروع به تمرکز بر آن می کند و انرژی عشق را به سویش می فرستد.  نتیجه آن است که فرد اولی احساس می کند جریانی از انرژی از جانب بقیهء اعضای گروه به سمتش روان است و به یک حس عالی تر از تندرستی و وضوح و روشنی دست می یابد. این امر ، به تأثیری گلخانه ای منجر می شود،  زیرا سخنگو که اکنون از دیگران اترژی می گیرد بر انرژی خودش می افزاید و مجموع انرژی تلنبار شده را دوباره به سمت بقیه می فرستد . این عده انرژی زیادتری به دست می آورند و آن را مجدد به سمت فرد سخنگو ارسال می کنند . به این طریق ، انرژی اعضای گروه در یک چرخهء رو به تزاید قرار می گیرد و پیوسته زیادتر می شود.

این افزایش  چشمگیر و تمام عیار انرژی هر فرد ، قدرت نهفته و والای جمعی و انسانهاست که در یک گروه به گرد هم آمده اند.

********************

کانون عشق

برگرفته از کتاب  بینش آسمانی

نوشته شده در ادامه کتاب های پیشگویی آسمانی و بصیرت دهم

توسط جیمز ردفیلد

********************

نوشته شده توسط سینا

موسیقی درمانی

موسیقی درمانی

درباره موسیقی درمانی

با مطالب نیک اندیشان همراه باشید.

کسانی که او را می شناسند هم صدا فریاد می زنند

که او خواننده، او ترانه و او همان موسیقی است

او از طریق آوا حرف می زند و در هر ملودی آشکار می شود.

«نظیر شاعر صوفی»

تقریباً اکثر ما می دانیم که صداها تأثیراتی مطلوب و مخرب بر زندگی ما بخصوص بر سلامتی مان می گذارند و عبارت موسیقی درمانی را شنیده ایم. اگر به تاریخ نگاهی بیاندازیم، می ببینیم که درتمام دوران، صوت و موسیقی با طبابت پیوند داشته اند و در برخی ادیان و فرهنگ های کهن از ریتم طبل ها، نواختن زنگ ها، خواندن ذکرها و سرودهای مذهبی یا آیینی برای دفع بیماری و ارواح ناپاک از کالبد بیماران استفاده می شده است. حتی بعضی از بزرگان هم اصوات و یا موسیقی خاصی را برای درمان بیماری ها و موسیقی درمانی بکار می گرفتند. به هرحال نواهایی این چنین ، تأثیرات بسیار قدرتمند و شفابخشی بر حال بیماران می گذاشت و باعث صحت و سلامتی آنها می شد.

این نکته، یعنی استفاده از برخی اصوات و موسیقی یکی از توصیه هایی است که در روش های درمانی طب مکمل وجود دارد.

به طور کلی در این روش های درمانی از امواج صوتی برای معالجه بیماری ها استفاده می شود. مثلاً یکی از آنها استفاده از اصوات آغازین است که ریشه در طب کهن هند دارد. این روش اعتقاد دارد که اصوات بخصوصى تأثیرات مثبتی را بر بدن و ذهن ما مى‏ گذارند. این الگوهاى صوتى بازتاب ارتعاشات آغازین طبیعت هستند. اگر ما به این اصوات گوش بدهیم و یا آن را تکرار کنیم، فرکانس‏هاى بنیادینی را در درون آگاهی مان احیاء می کنیم و هوشیارى مان را با نخستین نوسانات قوانین طبیعت هماهنگ و هم‏نوا مى‏سازیم،  در نتیجه تعادلى در سیستم روانى – فیزیولوژیکى خود ایجاد مى‏کنیم. درمان از طریق اصوات آغازین بر این پایه استوار است که ذهن ما مى‏تواند به سطح کوانتوم برگردد و اصوات معینى را که احتمالاً در مقطعى از مسیر تغییر شکل داده‏اند، بکار گیرد و به این ترتیب تأثیر عمیق شفابخشى را در بدن ما برجاى بگذارد.

اصواتی هم وجود دارند که از دهان ما خارج می شوند و می توانند بر جریان انرژی بدن مان تأثیر بگذارند. به این دلیل که ما در حالت ناراحتی یا بیماری و شرایط استرس از خود صداهایی خارج می کنیم. این اصوات باعث می شوند که فشارهای وارده بر اندام های داخلی از طریق شش ها کاهش پیدا کنند. در بررسی های بعمل آمده مشخص شده که اصوات مختلف بر روی ارگان های مختلف بدن تأثیر می گذارند. مثلاً اصوات معینی در طب چینی وجود دارند که این کار را انجام می دهند. به طور نمونه در سرماى شدید هوا، صوت «شی» همراه با جمع کردن اعضاى بدن به داخل و تنفس عمیق، باعث گرم شدن بدن ما مى‏شود. یا درد ناشى از بریدگى، با صوت «شوو»  و دمیدن در ناحیه بریده شده تخفیف پیدا می کند، همچنین این صوت باعث آرامش کبد شده و آرامش این عضو به نوبه خود باعث کاهش خونریزى مى‏شود. صداى «های» باعث مى‏شود که نیروى بدنى ما افزایش پیدا کند و «ها» تب را کاهش مى‏دهد .از تمام این مشاهدات نتیجه‏گیرى شده که اصوات مختلف بر روى اعضاى گوناگون بدن تأثیر مى‏گذارد و از آنجایى که ارگان‏هاى مختلف به کانال‏هاى انرژى مربوط هستند، جریان انرژى از این اصوات تأثیر مى‏پذیرد. دراین شیوه  از شش صوت براى هدایت نیروى حیاتى «چى» استفاده می شود. هر کدام از این شش صوت با بعضی ازاندام های بدن ما در ارتباط است و اختلالات خاصی را برطرف می کند.

یک روانشناس انگلیسی  به نام  «پال نیوهام» که در زمینه روانشناسی صدای انسان تخصص دارد، سیستمی به نام صداهای شفابخش را بنیانگذاری کرده است. اوعقیده دارد که ما با رها کردن صدای خودمان می توانیم روح خود را نیز آزاد کنیم و خود را از محدودیت و قفل هایی که برای خود ساخته ایم، آزاد نمائیم. پال نیوهام با ابداع روشی جدید با استفاده از ترکیب آواز و صدا، به معالجه و درمان ناراحتی های مراجعین درکلینیکی که مدیریت آن را به عهده دارد، می پردازد. مراجعین روح  و روان خود را به وسیله عمق صدای وجود خود که ازطریق تحقیرشدن ها،  مصائب، درگیری ها و شکست های  زندگی به فراموشی سپرده شده اند، احیاء می کنند.

نوع دیگری ازبکارگیری صوت برای درمان، موسیقی درمانی است و یکی ازموسیقی های شفابخش به موسیقی ودایی یا  «گاندارواودا»  شهرت دارد که این موسیقی هم ریشه در طب کهن هند دارد. موسیقى ودایى یا گاندارواودا شاخه‏اى از ادبیات گسترده ودایى است که مفهوم آن «دانش الحان موسیقى» است.

موسیقى گانداروا به گونه‏اى دقیق و حساب شده تنظیم شده است که مى‏تواند تأثیرات مثبت و قابل توجهى را بر بدن و سلامتى آن بگذارد. و موسیقی درمانی به حساب می آید. همان‏طور که مى‏دانیم بدن‏هاى ما نسبت به دگرگونى‏هایى که بازتاب ریتم متغیر طبیعت هستند، واکنش نشان مى‏دهند. تنها ضربان نبض ما نیست که در شب آرام مى‏شود، بلکه تمامى گیاهان و جانوران نیز در هماهنگى با چرخه ویژه خود واکنش نشان مى‏دهند. موسیقى گانداروا، آن ارتعاشات بنیادى را در برمى‏گیرد که در هر لحظه زمانى در طبیعت به تپش درمى‏آیند. در واقع در متون کلاسیک ودایى، فهرستى از مواقع معین براى اجراى راگاهاى (ملودى‏هاى)  مختلف ذکر شده است. به طور مثال، اجراى یک راگا در طول روز به تولید انرژى و ایجاد تحرک براى فعالیت کمک مى‏کند و راگاى دیگر موجب آرامش پس از صرف غذاى عصرانه مى‏شود. موسیقى ودایى بر اهمیت این دوره‏هاى طبیعى شبانه‏روز تأکید دارد. این روش مدعی است که اگر موسیقى ودایى را در ساعات مناسب گوش دهیم، نحوه فعل و انفعالات طبیعى را هموار و آسان مى‏کنیم و اجازه مى‏دهیم که ذهن و بدن مان، بدون تلاش در هم نوایى با قانون طبیعت عمل کند. براى نواختن موسیقى گانداروا از سازهاى «سى‏تار» و «طبلا» همچنین فلوت هندى  یا  یک ساز سه سیمى به نام «وینا» استفاده مى‏شود.

گاندارواودا را مى‏توانیم در محیط خانه و حتى هنگامى که کسى در منزل نیست، بکار گیریم. به استناد عقاید سنتى و علمى، این موسیقی درمانی مى‏تواند حتى بدون حضور ما داراى تأثیر احیاءکننده و تعادل‏بخش در محیط خانه باشد. گاندارواودا ابزارى نیرومند براى ایجاد هماهنگى و آرامش تلقى مى‏گردد که گفته مى‏شود، اگر به شیوه‏اى درست نواخته شود، تأثیراتی جهانى به جا می گذارد.

به هر صورت در حال حاضر روش های کهن و جدید بسیاری در زمینه اثرات درمانی صوت و موسیقی وجود دارد. بخصوص در سال‏هاى اخیر، در بسیاری کشورها از موسیقى براى پیشگیرى و درمان بیمارى‏ها، آرامش، تمرکز ذهن و تقویت خودآگاهی استفاده مى‏شود. مؤسساتى مانند «موزاک» به تهیه موسیقى متن براى تأثیر بر خُلق و خو و رفتار افرادى که در دفاتر، صنایع و محیطهاى عمومى و تجارى کار مى‏کنند، اقدام کرده است.

در حال حاضر انجمن‏ها و سازمان‏هاى موسیقی درمانی متعددى در دنیا تأسیس شده‏اند و در بیمارستان‏ها و مدارس، مراکز بهداشت روانى و خانه سالمندان از موسیقى در درمان ناتوانى‏هاى جسمى، بیماران مادرزادى، تسکین اضطراب‏هاى مرتبط با عمل‏هاى جراحى و تسکین تنش‏ها و دردها و آمادگى براى زایمان و… استفاده مى‏شود. به این دلیل که تحقیقات و آزمایشات علمی نشان داده اند که فعالیت‏هاى مختلف ریتمیک موسیقى و درجات مختلف ضربات اصوات (محرک، آرام‏بخش) تأثیرات مختلفى روى واکنش‏هاى روانى، ضربان نبض، تنفس، فشارخون و امواج مغزى … دارد.

دکتر «دفوریا لین» پایه گذار برنامه موسیقی درمانی در مرکز سرطان بیمارستان دانشگاه ایرلند، تجربیات زیادی در زمینه درمان از طریق موسیقی داشته و سرطان سینه خودش را نیز با موسیقی درمان کرده است. دکتر لین و همکارانش هم اکنون درباره تأثیر نیروی موسیقی بر بدن و کاهش هورمون هایی که باعث ایجاد سرطان می شوند، مشغول پژوهش هستند.

تأثیرانواع مختلف موسیقی نه تنها برروی انسان بلکه برروی تعداد بى‏شمارى از گیاهان و حیوانات ثابت شده است. براى مثال مرغ ها تحت تأثیر موسیقى هماهنگ، تخم بیشترى مى‏گذارند و گاو شیر بیشترى مى‏دهد، در حالى‏که موسیقى های ناهنجار و ناهماهنگ تأثیر معکوسی را به جاى مى‏گذارد.

حالا با این همه تحقیقات و بررسی ها در مورد موسیقی و تأثیرات آن که فقط کمی از آن را گفتم، شما چه موسیقی هایی را برای گوش دادن ترجیح می دهید؟ آیا تأثیرات اصوات و یا موسیقی خاصی را بر روی خودتان امتحان و یا احساس کرده اید؟ فکرمی کنید چرا انتخاب موسیقی مناسب از اهمیت زیادی برخوردار است؟

بد نیست بدانیم که هریک از مراکز انرژی (چاکراها) در بدن ما با نتی از موسیقی در ارتباط است و تمام این مراکز از موسیقی تأثیرمی پذیرد. سمفونی های کلاسیک، اپراها وهمخوانی ها درحین اجرا بر چند مرکز انرژی تأثیر می گذارند. آهنگ های «راک» و «هوی متال» با ریتم های بلند و به هم پیوسته شان باعث تحریک بیش ازحد مراکز پایینی شده و تعادل جریان انرژی را در بدن بهم می زنند واثرات مخربی را همچون عصبانیت وپرخاشگری بوجود می آورند و اغلب موسیقی های محلی برچاکرای قلب تمرکز دارند و ضربه های طبل بومیان برتمام مراکز حیاتی اثر می گذارند، به همین دلیل است که گاهی طبال و شنوندگان در خلسه عمیقی فرو می روند.

به نظرمی رسد هدف انواع موسیقی درعصرحاضر این است که تمام مراکزحیاتی دربدن را دوباره به حالت تعادل برگرداند و به سلامتی، رشد و ارتقاء آگاهی و شکوفایی توانایی های بشرکمک نماید. برای همین گوش دادن به هرنوع موسیقی مناسب نیست. همه ما انواع مختلف موسیقی را که می تواند احسساسات ما را برانگیخته کند، می شناسیم. موسیقی درمانی می تواند اثری آرام کننده و تسکین دهنده داشته باشد وتعادل و هماهنگی ایجاد کند، می تواند الهام بخش باشد و یا ما را به حرکت وادارد و یا پوچ و بی محتوا و حتی مخرب باشد و احساس یأس و ناامیدی در ما ایجاد کند.

پس اگر می خواهیم مراکز انرژی دربدن مان را به وسیله موسیقی فعال و هماهنگ کنیم و موسیقی درمانی ، بهتراست در انتخاب موسیقی دقیق باشیم. اگر به قطعه ای گوش می دهیم که ما را آرام می کند،  آگاهی مان را بسط می دهد و باعث می شود که سکوت و حضورخداوند را بیشتراحساس کنیم، می توانیم برای درمان از آن استفاده کنیم. چون من مطمئنم بهترین، زیباترین و دلنشین ترین موسیقی، نوایی است که در حضور خداوند شنیده شود. پس سعی کنیم گوش و هوش مان را جز به آن موسیقی که حضور او را در خود داشته باشد، نسپاریم.

نوشته شده توسط دلیا
مصطفی مستور به قلم خودش

مصطفی مستور به قلم خودش

مصطفی مستور به قلم خودش . این مطلب نوشته او درباره زندگی خودش است. با مطالب سایت نیک اندیشان همراه باشید.

من ، مصطفی مستور در صفر متولد شدم. در محیطی که به لحاظ فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی با معیارهای امروز و حتی همان روز حداکثر نمره ای که می شود به آن داد صفر است. محیطی پایین شهر و به شدت فقیر‌نشین با خانه هایی کوچک و پرجمعیت و پراز بیماری و نکبت و لگدمال شکوه شاهنشاهی طلیعه ‏ی دهه‌ی پنجاه خورشیدی. خیلی زود از آن محیط مهاجرت کردیم، یعنی در واقع گریختیم اما از اثرات آن ـ خوب یا بد ـ  هرگز نتوانسته‌ام بگریزم. هنوز تصویر دزدها و قاچاق چی ها و فاحشه ها و آدم‌کش‌ها از پس ذهن ام پاک نشده اند. با این همه، از وقتی که بر قوای فکری ام مسلط شدم و توانستم خیال را آگاهانه به کار گیرم ـ ده سالگی شاید ـ هرگز از کتاب و خواندن دور نبوده ام. با داستان هایی که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در اوایل دهه‌ی پنجاه در می آورد شروع شد. کتاب ها را از کتابخانه‌ی کانون که تا خانه ی ما راه درازی بود و همیشه هم مجبور بودم با پای پیاده بروم، می گرفتم. خیلی زود فهمیدم که مصطفی مستور با بچه های کوچه، بچه های سینما و فوتبال و تیله بازی و دوچرخه سواری و بستنی فروشی و حتی درس خوان و مؤدب ـ که گاه تک و توک در آن جهنم پیدا می شدند ـ کمی فاصله دارد. کمی تفاوت دارد. این تفاوت اصلا ربطی به بهتر بودن و بدتر بودن ندارد. فقط نوعی تفاوت بود. تفاوت و تمایز در تجربه کردن و البته خیال. وقتی بعد از بازی های تمام نشدنی‏مان، ظهری، عصری یا شبی، از یکی از آن ها جدا می شدم و هرکس به طرف خانه‌ی خودش می رفت من اغلب برمی‌گشتم و لحظه ای به آن که دور می شد نگاه می کردم. هیچ وقت هیچ کدام از آن ها برنگشت تا مرا نگاه کند. این یکی از آن تفاوت ها بود.

شب ها پیش از خواب به تک تک بچه های کوچه فکر می کردم. دل ام می خواست بدانم حالا در خانه هاشان چه می کنند. مشق می نویسند؟  از پدرشان کتک می خورند؟ یا به زخم های دست و پاهاشان ـ که به خاطر توپ بازی های توی کوچه بود و تمامی نداشت ـ  پماد می مالند. هر چیزی ممکن بود و تنها چیزی که می دانستم و در دانستن اش تردید نداشتم و همیشه هم از دانستن اش آن “ تفاوت ”  مثل هیولایی باز سر بر می آورد و بیرون می زد و خودش را نشان می‏داد این بود که محال است هیچ کدام‏شان به من یا به هرکس دیگری از بچه های کوچه فکر کند. و این تفاوت دوم مصطفی مستور بود.

در ادامه مصطفی مستور از خانواده اش می گوید:

خانواده‌ی ما پرجمعیت بود. چهار خواهر و سه برادر. من فرزند چهارم، کوچک‌ترین پسرخانواده ام. دوران دبستان انگار کابوس بلندی گذشت. کودکی من پر از ماجرا بود. نه مثل کودکی های قالبی و تر‌و تمیز و کودکستانی امروز. کودکستان ما روی درخت های کُنار و پرسه زدن توی نخلستان ها و دویدن دنبال سگ ها و شنا در کارون و دویدن روی پشت بام ها و چوب فروکردن توی قفل های درهای  همسایه و آویزان شدن به درشکه ها ـ که حالا نیست ـ و جای ضرب شلاق های درشکه چی گذشت. کودکی ام با تصویر‌های غریب و دهشتناکی که مو بربدن مان سیخ می کرد، گذشت. تصویر‌کودکانی مرده  ـ شاید ده نفر ـ که لخت بر روی صفحه هایی فلزی دراز شده بودند تا پدر و مادرشان غسل شان دهند. اکنون هیچ نمی دانم چرا ناگهان همه با هم مرده بودند. شاید از بیماری لاعلاجی مثلا. تصویر جسد آویزان قاتلی از طناب دار در محوطه‌ی زندانی که به خانه‌ی ما نزدیک بود، یا دیوانه ای که جلو چشم ما کودکان ده ساله، مادرش را با سنگ هایی درشت می کشت یا دزدی که از دست پلیس ـ مثل فیلم های فارسی همان سال ها ـ از روی بام ها می گریخت.

خوب یادم هست غروبی به مداد برادرم که کوچک شده بود و نوک اش ـ بس که تراشیده نشده بودـ  پهن شده بود و مداد به سختی ردی برکاغذ می گذاشت، خیره شدم و بغض کردم. به خاطر برادرم که تراش نداشت و به خاطر مداد. بارها به خاطر مدادی که تمام می شد گریه کردم. به خاطر تراشی که تیغ اش کُند شده بود. مداد ها را دور نمی ریختم، انگار که جان داشتند.

باری کودکی کوتاه مصطفی مستور چه قدر کند گذشت. انگار هزار سال. انگار سال های سال کودک بوده ام. انگار روزها ـ آن روزها ـ صد ساعت طول می کشیدند تا تمام شوند. انگار اسلوموشن فیلم برداری شده بودند. ظهرهای تابستان گرم نبود. کولر نبود. تلویزیون نبود. اما آدم هایی بود که چه قدر عجیب بودند. مثلا کودکی دوازده ساله ـ اسم اش سعید ـ  که فیلم‏هایی را که با برادرش توی سینما می دید برای ما، پلان به پلان، تعریف می کرد. بعضی از فیلم هایی را که تعریف می کرد من بعدها دیدم و چه قدر شگفت زده شدم وقتی دیدم او حتی یک سکانس کوچک را از قلم نینداخته بود. حافظه و نیروی خیال او هنوز هم برای من یکی از غریب ترین تخیل هایی است که دیده ام. از آن مهم تر قصه هایی بود که برای ما می ساخت. اسم‌شان را گذاشته بود “ خواب ” ـ یعنی که شب ها آن ها را در خواب می بیند تا روزها برای ما تعریف کند ـ  که قهرمانان اش ما بودیم. و اغلب بهترین نقش را به برادر کوچک ترش می داد:مسعود. قهرمان شکست ناپذیری که که همه دوست می داشتیم در رویاهای قصه گو شبیه اش باشیم.از هرکس دل خوشی نداشت نقش اش را در “ خواب /قصه هایش منفی می کرد. مثل هادی و بیژن نامی که همیشه نقش آدم بد را بازی می کردند. رحیم درازه ای هم بود که هم در واقعیت و هم در ” خواب” های سعید موذی بود و آب زیرکاه. نوع تعریف کردن فیلم ها و خواب ها چنان دراماتیک و با حرکات دست و میمیک چهره اش همراه بود که بزرگ سالان هم نمی توانستند خودشان را از جاذبه ی روایت گری او برهانند. سعید‌ بی شک نابغه‏ای مسلم در روایت گری بود.

 

دوران بعد از کودکی مصطفی مستور

بعد بزرگ‏تر شدیم و انگار با شتابی غریب همه از هم دور شدیم و کتاب هنوز توی دست ام بود. شانزده ساله بودم که شروع کردم به خواندن کتاب های فلسفی. بعد به زبان و ادبیات عرب علاقه مند شدم و تا بیست سالگی فقط فلسفه و ادبیات عرب می خواندم. بعد حافظ، بعد سپهری. همه‌ی پول تو جیبی‏ها‏ تبدیل می شد به کتاب که پدرم هرگز مخالفت نکرد. در دانشگاه هم بیش‌تر از کتاب های فنی/ درسی کتاب های متفرقه بود. توی خوابگاه، هیچ دانشجوی فنی به اندازه ی من کتاب متفرقهنداشت. یعنی که من هنوز کمی فاصله داشتم. این فاصله هیچ خوشایند نبود. و حالا هم نیست چون حاصل اش تنهایی و تک افتادگی و انزوا است. من دیگران، دیگرانِ ساده ی بدون دغدغه ی یک جهتی را ـ نه مثل خودم چند جهتی که در دستی ادبیات، در دستی فلسفه، در دستی مهندسی،و در دست دیگر عقل معاش اندیشدارند و  مگر آدم چند دست دارد؟ ـ خیلی دوست دارم. بعد سینما آمد و چند فیلم کوتاه ۸ میلی متری که چند جایزه گرفتند و فهمیدم این کاره نیستم. بس که ضایعات کار زیاد بود. کلی آدم و امکانات و پول و انرژی و جنگ اعصاب برای ساختن دقایقی فیلم که هرگز قدرت و تاثیر گذاری ادبیات را نداشت. و اصلا مدیوم سینما هرگز نمی تواند عمیق باشد چون فیزیک و عینیت دارد. برخلاف موسیقی و ادبیات که خیال و ذهنیت تا هرکجا که هنرمندی بتواند، به او امکان پیش روی می‏دهند. چیزهایی درون ما هست که به تعبیر کیشلوفسکی کارگردان بزرگ لهستانی، سینما نمی تواند آن ها را نمایش دهد. چون ابزارش را ندارد، چون به اندازه ی کافی هوشمند نیست. ادبیات اما می‏تواند.

اولین داستان مصطفی مستور

اولین داستان را ۱۳۶۹ نوشتم و منتشر کردم. مجله‌ی کیان. دو چشمخانه خیس. اولین کتاب ام خرداد ماه ۱۳۷۷ منتشر شد: عشق روی پیاده رو.۱۲ داستان کوتاه.  بعد کتاب های دیگر از راه رسیدند. و همه در روزهایی که چه شتابناک می‏گذرند. انگار نیامده تمام شده اند. از طلوعی تا غروبی انگار فقط چند دقیقه است و من حالا که نگاه می‌کنم می بینم سی و چند داستان کوتاه نوشته ام در چهار مجموعه داستانو دو داستان بلند و یک نمایش نامه و چهل یادداشت بر حواشی چهل عکس و یک کتاب درباره ی مبانی تئوریک قصه نویسی. ترجمه هایی هم داشته ام: بیست داستان کوتاه ـ همه از کارور ـ تعدادی شعر باز هم از کارور و یک کتاب درباره کیشلوفسکی، فیلمسازی که عمیقا حسین اش می کنم، که برای همه‌ی عمر من کافی است.

از آن بچه های کودکی گاه کسی را می بینم بر روی موتور با زنی بر ترک موتور ـ لابد همسرش ـ و چند بچه‌ی قد و نیم قد ـ فرزندان اش ـ روی باک که هیچ شیطان و فضول به نظر نمی رسند. کسانی را هم نمی بینم مثلا بیژن که پناهنده شد به استرالیا. یا رحیم درازه که می گویند گوشه‏ی زندان است. به خاطر قاچاق مواد مخدر. دو سال پیش مسعود را دیدم که هیچ شبیه قهرمان هایی که برادرش در فیلم/خواب هاش توصیف می‏کرد، نبود. موهاش ریخته بود و صورت اش پر از چروک. از زندگی. از مصائب زندگی. توی گورستان بودیم که دیدم اش. نشسته بود روی سنگ گوری. سنگ گور شهیدی. گور روایت‏گری که خواب‏هاش زمانی برای من از هر قصه ای حقیقی تر بود و اکنون خودش، پیوسته بود به خوابی بلند. به بلندترین خوابی که می توان دید.

 

مصطفی مستور خردادماه ۱۳۸۱

 

برگرفته از سایت شخصی مصطفی مستور   www.mostafamastoor.com.

نوشته شده توسط الهام